۱۳۹۰ دی ۱۰, شنبه

میله های آهنی سر در سفارت انگلیس کجاست؟

درست است که برادران همه جور جادویی بلدند و همه کار کرده اند تا به مقام عرزشی !! بودن برسند و حقیقتن  ولایی بشوند!!! ولی خدایی این داستان ,جادو نمی خواهد ,وسعت و عظمت ((ولایت)) مبارک آقا را نشان می دهد.
دوستی این عکس را در فیس بوک گذاشته و پرسیده:مگر می شود؟
منم گفتم با شما در میان بگذارم و بپرسم: چطور می شود؟






۱۳۹۰ دی ۴, یکشنبه

جشنواره فیلمهای ایرانی در پراگ

همین چند روز پیش بود که با پخش مجدد و هزاران باره ی فیلم (قیصر)از یک شبکه ماهواره ای با خودم فکر می کردم خدایا اینها بودند که انقلاب کردند؟اینها روشنفکرهای ما بودند؟ اینهایی که هنوز به عنوان  فیلمسازهای درجه یک آنزمان ستایش می شوند؟
 اگرچه این داستان و این فرهنگ چاقو ناموس و آبدوغ و گوشت کوب هنوز در خون بسیاری از آقایان مانده است ولی خوب مفتخرم به اینکه فرهنگ سازان آینده ی میهنم اگرچه انگشت شمار هستند ولی چنان برجسته و بیدارند که بس برای سرپوش گذاشتن بر ناموس پروری های کلاه مخملی و  خندیدنی هایی که کارشان از گریه گذشته است!
امروز بر سر در وبسایتهای سینمایی (پراگ) جمله ی { جشنواره ی فیلمهای سینمایی ایرانی } چنان حس خوبی به من داد که بی اختیار هر چه قیصر و دشنه بود یادم رفت و فقط { جدایی نادر از سیمین  گیلانه  خون بازی  شیرین  حیران   سه زن و و و... } بسیاری از فیلمها که قرار است در این جشنواره به مدت ۵ روز به نمایش گذاشته شوند را می دیدم ... و البته به همراه فیلمهای مستند و کوتاه..
از ۱۱ ژانویه ۲۰۱۲ تا ۱۵ ژانویه ۲۰۱۲ این جشنواره در سینما Světozor برگزار خواهد شد. 
در این وبسایت می توانید اطلاعات بیشتری به زبان انگلیسی به دست بیاورید.

۱۳۹۰ آبان ۲۴, سه‌شنبه

... و من با خودم هیچ چیز نمی گویم. آه می کشم.

امروز در کلاس ما که اکثر دانش آموزهایش چکی و آمریکایی هستند بر سر فیلم ( بدل شیطان) که داستان زندگی عدی صدام و بدلش است جنجالی به پا بود.
همه ی آنها از اینکه در فیلمهای هالیوودی اغراق های ضد خاورمیانه ای زیاد است می خندیدند و غر می زدند.
بیشتر آنها با تردیدی جدی و عصبانیت از اینکه این نمی تواند واقعیت داشته باشد سخن می رانند.
از اینکه ؛ مگر می شود شب عروسی عروس را به اتاقی برد و به او تجاوز کرد و سپس عروس خودکشی کند؟
مردم چه می کنند؟ مردها کجا هستند؟  قانون چه؟ بزرگان مملکت چطور؟؛
... و تو گویی  از قالیچه ی پرنده و تاریخ ۴۰۰۰ ساله سخن می گویند که باورناکردنی است! نه از همین ده سال پیش!
و من با خودم می گویم: ولی همین حالا همین دو ماه پیش در همین سرزمین ما مردمانی از دیواری بالا رفتند و مهمانی را با تجاوز عزا کردند و دولتمردانمان از تقصیر زنان بی حجاب سخن راندند.
خیلی چیزهای دیگر می توانم بگویم ولی چه فایده؟ آنها نمی فهمند.آنها با خودشان می گویند: پس چرا شما هیچ نمی کنید؟ پس مردانتان چه کاره اند؟ پس تو چرا اینجایی؟ پس چرا دولتمردانتان هنوز همانجا سر جایشان نشسته اند؟
.... و من فقط می گویم عدی صدام و بدلهایش حقیقت دارند.این تجاوزها و دزدیدن ها و شکنجه گری ها حقیقت دارد.
می گویم که همین حالا در زندانهای ایران تجاوز می کنند.می گویم که حتا آلت تناسلی کودکان را در سوریه بریده اند.
و آنها فقط با تردید به هم نگاه می کنند و سر تکان می دهند و: خیلی عجیب است اگر واقعی باشد!
... و من با خودم هیچ چیز نمی گویم. آه می کشم.

۱۳۹۰ مهر ۳۰, شنبه

مردمانی که آموخته اند قاتل باشند حقوق بشر نمی شناسند.

شاید شما هم مثل من از صحنه به زمین کشیده شدن قذافی و مانند حیوان رفتار کردن با او برای لحظه ای دلگیر شده باشید اما آیا شما هم مثل من با خودتان فکر کردید که چه آموخته اند جز همین؟
آنهایی که عکس و فیلمشان را هنگام مرگ قذافی دیدیم زیر چهل ساله هایی بودند که همین حکومت بر آنها تاخته بود و مَرگاندَن را جز‌‌ء لاینفک زندگی شان قرار داده بود.
مدرسه هایی که نساخته بود.شبکه های اجتماعی که بسته بود.زنانگی و مردانگی که از آنها دریغ کرده بود.جهانی که به آنها نشان نداده بود.مهربانی هایی که نبخشیده بود.زجر و شکنجه و ترور و فریادهای همراه با تکان دادن انگشت تهدید و قتلهایی که سرلوحه ی بودنش کرده بود.
حالا آن جوانهایی که او را در دست دارند برای بودن خودشان زجر و شکنجه و قتل را از خود رهبرشان کپی برداری کردند.
انسانیت در ذات بشر نیست.اگر بود هزاران سال به طول نمی انجامید که از غار نشینی و هم نوع خواری به تمدن و شهر نشینی و حقوق بشر برسیم.حقوق بشری که هنوز هم حتا در مملکت خودمان ایران دکترای دانشگاه ام آی تی نوع شمشیری و گردن زنی و دست بریدنش را می پسندد چون اسلامی است.
انسان بودن اکتسابی و آموزشی است و من می ترسم که با تفکیک جنسیتی,با بیشتر بسته نگه داشتن درب مملکت,با شستشوی مغزی بیشتر رادیو تلویزیونی,با خودی کردن اینترنت,با اعدام های بیشتر و قصاص های عجیب و غریب و با هرچه که تا به حال در ایران انجام داده اند و می روند که بدترش را در پیش بگیرند نه تنها سرنوشت رهبرانش قذافی وار باشد که حتا سرنوشت مردم بدتر از اینکه در صفحه حوادث می خوانیم بشود.
روح های سرگردان و قلبهای بی رحم و جسم های معتاد به کراک حقوق بشر نمی شناسد.

۱۳۹۰ مهر ۱۰, یکشنبه

آنچه هایی که از من است بر من.

 چهل ساله هایی که به بیدار بودن کودک شش ساله شک نمی کنند و در هم تنیده می شوند و نفس هایشان کودک را وحشتزده می کند.
شبهایی که یاد نفسهایی نوازش دهنده ی روحی است برای خود ارضایی!
بکارتی که به عشق نافرجام باخته شد و تکه گوشت وصله شده ای که سهم بابای بچه هاست.
دستهایی که اسیدباران می کنند و هرگز به خود نوازش گل اشک وحشی ندیده اند.
آلت تناسلی که برای همسری ۹ بار مادری به ارمغان آورده و حالا برای برادرزاده ای تیز است.
سپیده ای که به نوازش یتیم شیرخوارگاه نمی دمد اما برای رقصیدن کودک قاتل جاهلی بر گَل دار شب نمی شود.
هندوانه هایی که هرگز به خاطر دل بانوی خانه در قطعه های ریز و مرتب و بشقابی خرد نمی شوند.
صبح های تعطیلی که آرزوی صبحانه به دل پدری می ماند.
 پیامهای انسانی که استاتوس می شوند و سری که با غیض از پدر بی سواد و تنها گردانده می شود.
کعبه ی مکه ای که بی خداحافظی از مادر جهل زده ی بیمار طوافش می کنند.
۲۲ساله ای که با دیدن صحنه ی خودکشی رهگذری می خندد و موبایل به دست انتظار شکار لحظه را می کشد.
بوسه ها و خنده های غیر شرعی و حرامی که در خانه حبس می شوند و فاحشه هایی که شرعی هستند.
عشقی آتشین و مرگ آفرین که انکار شد تا آبروی خانواده ای حفظ شود.
دو کودکی که دل می خواهد سه و شاید چهار بشوند حتا اگر وقت خواب سرشان بر شکم و پای هم فرو برود.
شریعتی که پرستیده شد و شِرّو وِرهایی که از او به یادگار ماند برای نوجوانهای ندانسته همه چیز خوان.
نویسنده ای که ماهی سیاه کوچکش انقلابی می شود بی آنکه دلیلش را بداند.
چشمهایی که ماه را نور شبهای شیدایی نمی بینند اما درونش را پر از شِرکی مقدّس!
پشت بام مدرسه ای که شاهد رقص نماز بر خون بیگناهان می شود.
اینها و بیشتر آنچه هاییست که بر من است و از من!
تمام آنچه هایی که امام و شاه و پارلمان و احزابم نمی توانند تغییرش بدهند.





۱۳۹۰ مهر ۷, پنجشنبه

برای نهالی که زود خشکید



دوستهای نادیده ی این روزهای ما عزیزتر هستند گاهی از عزیزترینهای بودنمان.
تو یکی از آنها بودی که خداحافظی مان به امید دیدار بود.هرگز نگفتیم خداحافظ.
تو در پیچک عشقتان والس می رقصیدی و در هم تنیده می شدید و تنفست سر به شانه هایش گذاشتن بود.
....و تو رفتی و مردی وقتی او رفت و مرد و من نفهمیدم که پرواز خواهی کرد.گویی دوستی ما وصله ای ناجور بود از نفهمیدن های من.
حالا در بهشت می رقصی و پیچک می شوی و والس از تو قوت می گیرد تا در دنیای زمینی ها عشاق را قوت دهد و خودت را خدای عشاق اسمان ها کند.
و من اینجا در حسرت نفهمیدنها و نرقصیدنها و از تو سیراب نشدنها نمی توانم بگویم خداحافظ
به امید دیدار ......

۱۳۹۰ شهریور ۲۹, سه‌شنبه

لطفن با من حرف بزنید.من گوش شنوایی دارم.

مرد خوب می راند اما به کرات در یافتن راه اشتباه می کرد.زن بارها و بارها به او تکرار کرده که راه درست این است و مرد همواره در سکوت به نظرات او بی توجه بوده و پس از اشتباه به حرف زن رسیده است اما گویی باز هم دوست دارد اشتباه کند.
زن آه می کشد و فکر می کند؛این بی توجهی او به حرفهای من نتیجه دیکتاتوری اوست؟ غرور؟بی دلیل؟ هر چه که هست معترضم.رو به مرد می گوید:
من از اینکه راه پنج ساعته را با اشتباهات تو ۸ ساعته طی کنیم متنفرم.من از اینکه تو از این دور زدنهای ناگهانی تصادف کنیم و فلج شوم می ترسم.من از اینکه حرفهایم را نشنوی بیزارم. از اینکه مرا در همسری فقط یک جسم,همزبان گاه گاهی ,آشپز یا موجودی قابل قبول برای روبه رویی با اجتماع ببینی می هراسم.
مرد فقط چند ثانیه سکوت می کند و داد می زند:دیگر هرگز کنار من ننشین تا فلج نشوی.
او حرف زدن نمی داند.او نمی داند که گوشی هست برای شنیدن.قلبی هست برای آرام گرفتن با یک کلام مثبت.روحی هست که دلیل می آورد برای شنیدن دلیل.
زن یادش می آید که اهل کجاست.
هر دوی آنها از دیار آنهایی آمده اند که هنگام عصبانیتهای گذرای رانندگی مرتکب قتل می شوند.
از شهری آمده اند که برادرها فقط با دیدن خواهرشان هنگام خندیدن با بقال محل او را به دسته بیل و کمربند چرم می بندد.
آنها مردمان نشنیدن هستند.فامیلهایی که قهرهای سالانه به دلیل عدم تفاهم بی دردسرترین اتفاقی است که میان آنها روی می دهد.
زن آه می کشد و مرد با تصور اینکه دستش بالاست دوباره داد می زند: دیگه نه با من سفر بیا نه در ماشینم بشین و نه زر بزن.
زن پوزخند می زند: نه نظر بده و نه اعتراض کن !پدر و مادر و همسر و رهبر فرقی ندارد پاسخ من جبهه خواهد بود ما ایرانی هستیم.
مرد احساس کرد این حرفها را پیش از این هم شنیده است.سالها پیش.کِی؟ کجا؟ از کی؟
زن دوباره با خودش گفت و گفت و گفت و تمام آدمهایی که می شناخت را مرور کرد؛چند بار آن را برای بابا موقع کتک خوردن تکرار کردم؟چقدر وقتی مادرم را زیر مشت و لگد می گرفت گفتم و اوگفت؛به من درس اخلاق نده تا له ات نکرده ام؟
دوباره آه کشید و امید بست به اینکه شاید شوهرش فرق داشته باشد.شاید تغییر کند.مهربان گفت:
با من حرف بزن.گوش شنوایی دارم.
جز صدای باد و باران و چرخهای اتومبیل و جاده پاسخی نشنید.

۱۳۹۰ شهریور ۸, سه‌شنبه

به دنبال آرامبخش!

همین حالا قبل از اینکه مطلب را کامل بخوانید برای چند لحظه به یازده دوازده سالگیتان برگردید.به حیاط خانه ای که آن زمان داشتید فکر کنید و ببینید چه چیزهایی گوشه گوشه اش بود و حالا که۲۰-۳۰-۴۰-۵۰ ساله و بیشتر هستید از خاطرتان رفته اما زیبا بود.گل؟ درخت گردو؟ درخت نارنج.بوته شمعدانی؟بشکه ی نفت؟دوچرخه های درب و داغان؟وسایل پنبه زنی؟مبلمان شکسته؟دیوار خرابه ای که به باغ همسایه می رفت؟....
مدتی است دلم هوای دم کرده های آرامبخش مادرم را دارد.از همانهایی که هر وقت آقا جان می نوشید التماس می کرد من هم بچشم جز ابرو در هم کردن و زیر لب غرغر کنان نمی خورم هیچ چیزش یادم نمانده است.
در گوگل صلوات الله علیه که  در این دوره زمانه پیامبر ماست انواع داروهای آرامبخش را به خارجی سرچ کردم شاید که اثری نشانه ای اشاره ای مرا به آن بابونه ها و گل ختمی ها و گل گاوزبانها برساند.رسیدم! اما از آن جالب تر به چیزی رسیدم دیرتر و دورتر و زیباتر از دم کرده های مادرم.
رسیدم به موجود زیبایی که یادم رفته بود در حیاط خانه ی ما می رویید در حالیکه امشب درباره اش خواندم که فقط در بخشی از آمریکا و یا هند می روید.
گل ساعتی و به انگلیسی passion flower وقتی کودک بودم در حیاط خانه مان می رویید و به گلهای آبشار طلایی زیبا اما حیاط کثیف کن جلوه ی دیگری می داد.چقدر زیبا بود و من چقدر احساس خوشبختی می کردم وقتی از دخترها و پسرهای همسایه و محله و مدرسه برای دیدنش باج می گرفتم.از یک مشت کشک و آرد نخودچی گرفته تا کتاب داستان و دکمه های شیشه ای.
حالا من که در غربت پی داروی گیاهی آرامبخش یادم رفته بود روزی موجود زیبایی چشمهایمان را نوازش می داد و دوستش داشتیم می فهمم دم کرده اش از بهترین آرامبخشهای دنیاست.
مرا به آنروزها برد و آرامم کرد.






۱۳۹۰ مرداد ۲۵, سه‌شنبه

آقای جمهوری اسلامی بی زحمت پاسداران صلح تان را اینجا به پراگ هم بفرستید....

روز شنبه ۱۳ آگوست ۲۰۱۱ در میدان اصلی شهر پراگ قدم می زدیم و آخر هفته ی خوش انشالله نصیبتان بشودی داشتیم که از قضا رسیدیم به سیل عظیم همجنس گرایان و تظاهرات از قبل برنامه ریزی شده ی آنها!
نیازی نبود متعجب بشویم یا سوال بپرسیم پرچم های مخصوص و علامتهای خاص و قیافه های منحصر به خودشان اشکار بود و از آن جالب تر خانواده های بسیاری که در حمایت از انتخاب و موقعیت جنسی فرزندانشان پلاکارد و تابلو و شعار حمل می کردند.
اینکه آنها چه هدفی داشتند مهم نیست! مهم برای من نیروهای پلیس و گارد ویژه بودند که با دیدنشان نمی دانستیم بخندیم یا گریه کنیم.بخندیم از شادی و امنیتی که آنها ایجاد می کردند یا گریه کنیم به حال خودمان و مملکتمان و سنگ پای قزوین سیاستمداران دیارمان.
عکس های زیر را گرفتیم و گفتیم بگذاریم همه ببینند در این غرب جهانخوار و فاسد !!! که نیاز مبرمی به نیروهای حافظ صلح آقای نقدی هست گارد ویژه مسئولیتش فقط و فقط مقابله با خراب کاریهای تروریستی و جلوگیری از اخلال های پیش بینی نشده است.
بی زحمت گردان عاشورا و الزهرا بیایند شاید یه کم وظیفه ی حقیقی شان را یاد گرفتند.


با کلیک کردن بر روی عکسها سایز و کیفیت بهتری خواهید داشت.


ملت مظلوم غرب در حال آزار دیدن
پلیس در حال ظلم کردن


و اینجانب نگارنده که به شدت از دست گارد ویژه به نیروی حافظ صلح نیازمند است
به خصوص از دست این یکی که چشمهایش به حرکت انقلابی عکس انداختن و ژست گرفتن ما می خندد






۱۳۹۰ مرداد ۱۱, سه‌شنبه

کسی که برای آزادی مجید موحدی به آمنه بهرامی پول دیه بدهد جنایتکار است. نه خیّر!!

در این خبر آمده که پدر مجید موحدی گفته است خیرینی حاضر هستند پول دیه آمنه را بدهند تا مجید آزاد شود.
این بیمار ( مجید ) تا به حال چه گلی به سر جامعه و خانواده و عشقش زده است که خیرینی حاضر باشند برای بازگشتش پول بدهند؟
اینها اگر خیر هستند برای بهبود وضعیت آمنه ی شجاع و مظلوم پول خرج کنند نه برای آزادی یک جنایتکار!

۱۳۹۰ مرداد ۷, جمعه

پس نا کجا آباد که می گفتند اینجاست؟


شهر آدمهایی که در حال حاضر تصمیم گرفته اند هیچ چیز نداشته باشند جز لحظه های گذرای نفس کشیدن به هر قیمتی.
مردمان متفاوتی که یک وجه مشترک دارند؛می خواهند سوال برانگیز ترین های این برهه ی تاریخ باشند.
گرسنه ,  سیر ,  تحصیلکرده , بی سواد و کم سواد , شرور ,  متین , جوان بی تجربه و پیر دنیا دیده , زن , مرد , متاهل , مجرد , تر و خشک
 در حال سوختن و سوزاندن و ندانستن و خود را به نادانی زدن هستند .
مردمانی که با بی رحمی چشم بر حقایق تاریخی شان بستند چشم شان بر حقایق روزمره هم بسته شد.
انسانهایی که فقط دو پا و دو چشم و تن و جسم مشترک شان با بشریت نشان می دهد آدم هستند
اما گویی یا حیوان شده اند و می درند یا اجسادی هستند که دریده شده اند اما هنوز نفس می کشند.
چه کسانی و کجا؟
در فیس بوک تان به فامیل  و دوست قدیمی تان که سالهاست از او بی خبر بوده اید پیام دوستی بدهید
و با آب و تاب بنویسید دلتان برایش تنگ شده و دوست دارید یک عالمه گپ بزنید!
پاسخ سرد (خیلی ممنون من هم همینطور) و بی محلی اش بعد از یک هفته و گپ زدنهای گرمش با غریبه ها بهترین و مودبانه ترین پاسخ است به شما!
با مادرتان تماس بگیرید و احوال برادرتان را بپرسید چه می شنوید جز نفرین و ناله به او ؟
 چندبار تا به حال خواهرتان را زیر باد کتک گرفته اید (چون یک هفته است مزاحم تلفنی دارید ) ؟
سینه های خواهرزاده ات را چلانده ای؟  خیال کرده ای چهارده پانزده ساله است و نمی فهمد؟
مادری  که در گوش همسرش از فاحشه شدن دخترش گفت (چون در کوچه خندیده است.) را نمی شناسید؟
 خواهری را که تنها دارایی مادی خواهر کوچکتر و یتمیش را به یک سوم قیمت بازار خرید و به ریشش خندید ندیده اید؟
 خبر همانهایی که در گروه های چند نفره به دختر معلول تجاوز می کنند را نخوانده اید؟
بچه محلهایی که خانم معلم را به مزرعه ای کشانده اند برای دریدن تن خسته ی جامعه!!
مجنون عاشقی که پس از سالها تحصیل تن لیلی را تکه تکه و خون آلود و کفن پیچ می کند و خودش را بر دار می خواهد.
رهگذرانی که دوربین به دست از صحنه قاتل شدن یعقوبعلی و مقتول شدن یزدان فیلم می گیرند.
تماشاچی های اعدامهای دسته جمعی حکومتی نیستند.مجید و صادق و آرش که بر پری اسید پاشیدند حکومتی نیستند.
اینها مردمان همان دیار هستند.
دیاری که مفسر و روزنامه نگارش سالها جان و جوانی فدای مردمش می کند اما مردم به نسیم گذرایی از جانب تردید محکوم و فراموشش می کنند.
مردمانی که عادت کرده اند به حکومتشان نفرین ابدی بفرستند و در انتظار معجزه اند.
همانجایی که بهروز جاوید تهرانی و ابولفضل عابدینی و کاظمینی بروجردی و احمد زیدابادی و نسرین ستوده و عیسا سحرخیزش در زندان پوسید و ملتش نفهمید.
مردمی که عادت کرد مسلسل وار عزیزانش را فراموش کند و همه چیزش را به دستهای اهریمن حکومت بسپارد و خودش عریضه به جمکران بریزد و دخیل به فارسی وان ببندد.
مگر می شود شهر مردگان را نشناسید؟
شهری که مادرهاش پسرک چهار ساله را به دو مثقال کراک می فروشد و دخترک هشت ساله اش را با رفیق بد و زغال خوب می سوزاند و شیرخواره اش را به طناب خماری آویزان می کند؟
شهری که بالا نشین هایش ته مانده ی سگشان را به کودک پاپتی پایین نشین نمی دهند.
همانجایی است که آقا مصطفای مهربانش برای من می نویسد :اصرارت بر اینهمه سیاه نمایی چیست؟
دلیل اینهمه خودزنی در نوشته هایت چیست؟
ناکجا آباد سیاه نیست!!؟
مگر می شود ندانید کجاست آنجایی که حکومتش بی همه چیز و شکنجه گر است و مردمش با چنگ و دندان و تیزی و کلت و تریاک و زبان تلخ و طعنه و بی تفاوتی به جان هم افتاده اند؟
شهر عمه شهین و خاله مرضیه ای که میگویند؛بهتر سولماز مرد! مادرش از دستش راحت شد چون چند سال پیش عاشق آرمان شده بود و در فامیل آبروریزی راه انداخت.
همانجایی که آیدا کوچولوی چهارساله در ساختمان ده طبقه ی آقا مهندس گچ و سیمان هم می زند برای کمک به بابای مریضش.
ناکجا آباد همین طرفهای خودمان است انگار.
من می ترسم! نکند بشوم جسدی که فقط نفس می کشد؟ و یا خونخواری که حکومتی نیست؟


پ ن:
این مطلب در ۲۳ تیرماه ۱۳۹۰ نیز در سایت خلیج فارس به نام تیم خلیج فارس  منتشر شده است.

۱۳۹۰ تیر ۲, پنجشنبه

تابستانه های یک ! مغز تعطیل

پنجره و نور و باد و صدای ناقوس کلیسای ( قلب مقدس مسیح ) محبوب پراگی ها
می گوید عصر شده ساعت شش.
لابه لای ظروف نشسته و پلاستیکهای خرید دنبال تکه کاغذی که لیست خرید روزم بوده!می گردم.
بی آنکه بر روی کیبورد بکوبم مثل همه ی این سالهای کوتاه که به درازی یک عمر گذشته است
و قلم دست گرفتن و فارسی نوشتن یادم رفته! 
می نویسم هیچی! نه خوب اینقدر ها هم که نوشتم هیچی به هیچی نیست.
درهم ریختگی مغزم را جمع می کنم اما بوی گوشت دوباره به همش می ریزد
قرار بود قیمه بادمجان بشود آقا خیلی دوست دارد.
نگران نباش هنوز چیزی نشده و پیاز داغ و زرد چوبه به یادم میاورد که 
کاور مجله ام می تواند زرد باشد. (گاوین ) گفته بود که خلاقیت را در من می بیند
 اگر بیشتر روی مهارتهای نرم افزاری ام کار کنم !! خوب این هم از این!
تکلیف آخرین امتحان این ترم هم روشن شد قبولم پاس می شوم
و ترم سوم بعد از تابستان به همین سرعت! زود پز جوش آمد.
ماری زنگ می زند و می گوید ساعت نه منتظر ماست برای تحویل دادن کلید.
اقای مستوفی می اید پشت خط و می گوید در رادیو جایی برای کار خالی شده
و باز هم فکر کرده اند من مورد مناسبی هستم؟
چه زود گذشت از پیشنهاد اولشان و یادم نیست چرا نشد؟
احمد می گوید:محبت کرده اند ولی سی ان ان هم پیشنهاد کار بدهد نمی روی تا دانشگاهت تمام بشود.
چه زود گذشت از روزی که برای اولین بار احمد را در فرودگاه دیدم.
مرد مهربانی که با تمام وجودش لبخند بود.
به همین زودی که نه ! مامان می گوید در این چهار پنج سال زندگی اش اندازه ۶۰ سال گذشته
و بیشتر از همیشه دلتنگ من است.از بچه ها می گوید و نمی دانم چه می شود که
انگیزه ام برای زرد شدن جلد مجله از بین می رود اما دیگر مطمئنم
که می خواهم امتحان انیمیشنم درباره مضرات پپسی باشد.
سریع در گوگل تبلیغات پپسی را سرچ می کنم و برای سومین بار به مامان می گویم که
هیچ وقت مزاحمم نیست و اگر تلفن می زنم یک هزارم وظیفه فرزندی ام را انجام نداده ام
و او می گوید همینکه شوهرم را خوشبخت کنم شیرش حلالم می شود بی آنکه قدمی برایش بر دارم.
این جمله اش خیلی داستانی است.
فایل رمان جدیدم که مدتهاست سراغش نرفته ام را باز می کنم.
بی آنکه به فصل و صفحه دقت کنم جمله ی مامان را می نویسم
و خوشحال می شوم که عکس های پپسی هم سیو شدند.
پیامهای  فیس بوکی به یکباره زیاد می شنود.
وحید نوشته که دکتر با من کار دارد و باید به او زنگ بزنم.
آرزو می گوید او هم دنبال من می گشته و پیدایم نکرده.
رویا هم مثل خودم خوشحال است که بر گشته ام به فیس بوک.
مینا مثل همیشه  با محبت از اینکه می توانم در اسباب کشی
روی کمکش حساب کنم نوشته و محسن از اینکه آب و هوای خارجه به من ساخته
و مارتینا از اینکه فردا صبح مجبوریم ساعت ۸ همه در کلاس حاضر باشیم
و مهناز از اینکه قربان داداش گلش برود ...
دنبال تکه کاغذ خریدم می گردم که ببینم چرا در خانه بادمجان نداریم؟
بیچاره تکه کاغذ پر از خط خطی های کودکانه است و به نظر می رسد
 امتحان لوگوی کلاسهای سیمون را هم پاس می کنم.







۱۳۹۰ خرداد ۱۲, پنجشنبه

آنهایی که کاشته های خود را درو می کنند و آنهایی که در کاشته ی دیگران درو می شوند.




آدمها دو دسته اند.
آنهایی که کاشته های خود را درو می کنند و آنهایی که در کاشته ی دیگران درو می شوند.
مرحوم سحابی اولی بود و دختر معصومش دومی.
همه آنهایی که فریب دادند و فریب خوردند.اشتباه کردند و بزرگ نمایی و انقلاب,اولی بودند و ملت ایران دومی.
ولی چرا باز هم مردم ایران منتظر است دیگران بکارند؟
چه می توانم کرد جز نگاه و جویدن انگشت حیرت؟
من غمگینم برای مرگ انسانیت اما سوراخ دعا را گم نمی کنم.








۱۳۹۰ خرداد ۵, پنجشنبه

امروز احساس کردم من و شما و ایران تکه گوشتی هستیم که عرب های منطقه می خواهند تکه تکه مان کنند.

در کلاس ۱۵ نفره ی ما یک لبنانی و یک اردنی هم هستند.
<علی>خیلی خوب می پوشد.خوب با دخترهای بلوند کلاس شوخی و حال میکند.در مهمانی ها مست و رقاص خوبی است.با معلم ها و شاگردهای آمریکایی سرخوشی بسیار دارد و مودب هم هست.
< هتّان >هم دختر شوخ و شادی است.با دوست پسر چکی اش زندگی میکند.پوست زیبایش چشم همه دخترهای بلوند چکی و آمریکایی کلاس را درآورده.لباس های بسیار باز میپوشدآنقدر که در زمستان همه به او میگفتند:به زودی در خبرها خواهیم خواند که یک دختر اردنی ساکن پراگ از سرما مرده است.
امروز با آنها درباره ایران حرف زدیم.تعجب کردم وقتی گفتند چرا خیال می کنید جمهوری اسلامی بد است؟چرا از اسلام بدتان می آید؟چرا تو به شخصه خیال می کنی همه ۷۰ میلیون مردم ایران یعنی تو و افکارت؟چرا جمهوری اسلامی نباید به حزب الله کمک کند و پول نفت را به تو بدهد؟مگر می شود پول نفت را آورد در خانه تان؟چرا متوجه نیستید که ایران به حزب الله نیاز دارد؟حزب الله شما را از خطرات بزرگی مثل آمریکا و اسرائیل نجات می دهد! لبنان هرگز مثل ایران نخواهد شد چون تعداد مسیحی های کشوراندازه مسلمان هاست.ما حزب الله را دوست داریم چون ارتش ما را در برابر حمله ی اسراییل حمایت نکرد اما حزب الله با آنها جنگید و کشورمان را نجات داد.اگر منظورتان از جمهوری اسلامی نه!! آزادی پوشش و زندگی است بحث دیگری است و حق با شماست اما می توانید مثل پاکستان هم جمهوری باشید هم اسلامی و هم آزاد.
این جملات قصار البته که مسلسل وار نبود و سوال و جواب بود اما وقتی اسرار می کردند که هر روز در خبرها می بینند که آمریکا نمی خواهد ایرانی ها انرژی اتمی داشته باشند{{ بیشتر از من می فهمند که آمریکا دشمن است.}} ؟؟
بعد از چند دقیقه شنیدن فقط خندیدم و گفتم:من برایتان مثل این رژیم را آرزو می کنم.
آنقدر احمق به نظر می رسیدند که حیفم آمد مغز و اعصابم را تلف کنم.
وقتی می گویم ما ۴۰ میلیون جوان هستیم که به این رژیم رای نداده ایم.جواب می دهند در این رابطه می شود ماه ها بحث کرد!! وقتی می گویم:ما دشمن آمریکا و اسرائیل نیستیم.می گویند:تو شاید ولی آنها هستند!وقتی می گویم:این رژیم اسلام را در ذهن مردم خراب کرده!می گویند:اسلام خراب شدنی نیست اگر در جان و روحتان باشد!وقتی می گویم:در کشورمان به مردم فقیر کمک نمی کنند و شغل ایجاد نمی شود و پول نفت صرف حزب الله و فلسطین و یا به حساب آقایان می رود.می گویند:در آمریکا هم همینطور است.وقتی میگویم:دیکتاتوری را معنی کنید.می گویند:هرچه هست جهوری اسلامی نیست و اگر هست لابد اکثریت ملت شما روزی به آنها رای داده اند و برایتان خوب است.
دیگر من چه می توانم به آنها بگویم؟
فقط با تمام وجودم فهمیدم ملت ایران تنهاست.اگر نجنبد یک تکه گوشت می شود برای بلعیده شدن و بیست سال دیگر که نفت تمام شد اتیوپی و سنگال امروزی.





۱۳۹۰ خرداد ۱, یکشنبه

حمیده نصوحی خانم مدیر (( کماندویی )) که به من بدهکار است


چند بار در روز به گذشته تان بر می گردید؟به اینکه اگر آنطوری نمی شد حتمن زندگی ام اینطوری می شد و ...
مدهاست خوشبختانه در حال و کمی در اندیشه ی آینده زندگی می کنم اما یک نفر و یک چیز در گذشته ملکه ذهن من است.
خانم مدیر همیشه بی رنگ و روی لاغر و قد بلندی که پوشیده در سیاهی مقنعه و چادر چشمهای زرد و دماغ پهنش یادم مانده و البته صدای نازکش.
وقتی به مدرسه ی او رفتم ۱۴ سالم بود.ریز نقش و خسته از اتفاقات خصوصی و خانوادگی.با نمره های بد از مدرسه ی قدیمی اما خوب به گفته معلم تاریخ و جزء مهم شورای اسلامی همان مدرسه باهوش و پر از زمینه برای شادی بودم.
زود خودم را پیدا کردم.دوستهای جورواجور و از همه شان مهمتر سه دختر بهایی که یکیشان از قضا شر و شورش فضایی بود.
معلمها هم زود دلم را به دست آوردند.
دبیر تاریخ و ادبیات هر روز در کلاسها از آینده ی روشن من حرف می زد و اینکه تعجب می کند چرا شهریور گذشته و مدرسه ی قبلی اینقدر بد بیاری آورده ام.
اینکه مرده ی او زنده ی همه ما(دانش آموزها) پریسا صفرپور در آینده یک نویسنده یا روانشناس موفق می شود.
یک روز از آموزش و پرورش آمدند برای تست هوش.از میان ۷۰۲ دانش آموز من ۹۸ شدم.بالاترین اگرچه عادی است.دفتر ۲۰۰ برگ و چتر جایزه دادند.
یک روز معلم پرورشی از من خواست بروم دفتر.گفت در پرونده ام سابقه تئاتر و نویسندگی دیده است.
خواست که همکاری کنم و گروه تشکیل بدهیم و هر چه که در مدرسه ی قبل انجام داده ام اینجا سنگ تمامش کنم.
و یک روز که می رفتم خانه!مدیر مدرسه به این نتیجه رسید که من یک دختر فاسد و احمقم که هیچ جایی در هیچ مدرسه ای برایم مناسب نیست و به گفته ی او (( از دختر بهایی ها هم )) کمتر بودم!!
مسیر خانه و مدرسه پیاده ۱۵ دقیقه نمی شد اما خانواده تاکید می کردند از میان مغازه ها و یک تکه زمین بزرگ ساخته نشده نگذرم و با مینی بوسهای خطی تردد کنم.
کسی هست که نداند ساعت تعطیلی مدرسه ها آن موقع ۵/۳۰ عصر بود؟همزمان با تعطیلی کارگرهای روزمزد؟
خانم مدیر(کماندوی) ما گویی نمی دانست ! که وقتی مرا حین سوار شدن و البته لهیده شدن و چلیده شدن میان کارگرهای خسته و گاهی غول هیکل( در اندیشه کودکانه ی من ) دید که از پله ها بالا می روم با جیغ و داد و تو سری از پشت مقنعه ام را کشید و از پله ی اول می نی بوس به زمین پرتاب کرد.
از نظر او {من دختر فاسدی بودم که به عمد خود را به این هرزه های بوگندو مالیده ام و خجالت نکشیده ام!! می بایست منتظر می ماندم تا مینی بوس بعدی بیاید شاید که خلوت تر بود!}
از آن روز دیگر همه چیز عوض شد.گروه تئاتر منحل شد.اخلاق دبیرها عوض شد.گویی یک مجرم بلفطره که دادگاه با رشوه به نفعش رای داده آنجا میان دانش آموزهاست!
یک روز شنبه صبح وقتی به مدرسه آمدیم ما را خواستند.من و دو تا دختر بهایی و شیطان را.در دفتر اولین اتفاقی که افتاد کشیده خواباندن به صورتهایمان بود و گرفتن یک ورقه از یک دفتر جلوی چشم دو دختر همکلاسی معصوم که به جرم بهایی بودن هیچکس جز من دوستشان نبود:این مال کیه؟
دخترها:صفرپور.
.......و رفتند و سرنوشت مرا عوض کردند.
به گفته ی مدیر و معلم پرورشی و خانم دبیر تاریخ به خانواده ام این ورقه پر است از هجویات پورن در رابطه با پسری به نام شهاب و رابطه نا مشروعش با من پریسا!! و آنها خط شناسی کرده اند ( از راه مقایسه با دفتر انشا و املای من) که خط من است و از قبل قول آوردنش را به دوستان بهایی ام داده ام.از همه مهمتر پنج شنبه عصر که مدرسه تعطیل شده خدمتکار آن را زیر نیمکت ما پیدا کرده.
هنوز آن تکه کاغذ بزرگترین معمای زندگی من است.
هنوز می خواهم بدانم کار چه کسی بود و در رابطه با چه کسی و چه چیزی و چرا؟
از کجا آمد و چرا دوستانم گفتند مطمئن هستند کار من است؟
اما یک چیز برایم حل شده است اینکه حمیده نصوحی فاطی کماندوی بیمار خانم مدیر همیشه مهتابی رنگ سخت به من بدهکار است.
تنها مورد دنیاست که سبب شده از خدا بخواهم پل صراط حقیقت داشته باشد.







۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۶, جمعه

چه فرقی‌ می‌کند؟ مموتی نه ؟ حسن خمینی یا علی‌ مطهری یا آقای سایت الف؟

راستش را بخواهید بعد از دیدن عکس حسن خمینی در کنار مقام عظما با خندهٔ مستانه در شب شهادت فاطمه زهرا در بیت رهبری  با خودم فکر کردم:
فرقی‌ می‌کند؟مموتی نه؟حسن خمینی یا علی‌ مطهری یا احمد توکلی و امثالهم!
تنها فرقش این است که دنیا از خزعبلات تحفه اردان راحت میشود و برنامه پارازیت صدای آمریکا مهمترین سوژه اش را از دست میدهد :)
اگر حواسمان جمع نباشد نمی‌ فهمیم احمدی‌نژاد کی‌ استیضاح و محاکمه‌ شد،کی‌ جهان به رئیس جمهور خوش‌پوش و خندان جدید لبخند زد و کی‌ خدا از نایبش خامنه‌ای !! خواهش می‌کند موسوی و کروبی آزاد شوند.خامنه‌ای از اوضاع منطقه ترسیده است، با خودش خیال کرده اگر هرچه سریعتر سرو سامانی به اوضاع ندهد،تغییر عظیم و پر سرو صدایی ایجاد نکند کارش بعد از سوریه تمام است.
متاسفانه اگر مردم فریب این اوضاع را بخورند،اگر سرگرمی جدید و طناب پوسیدهٔ دیگر را چنگ بزنند باز هم گرسنگی،فقر فرهنگی‌-اجتماعی گریبانگیر کشورمان خواهد بود.من به هیچ وجه معتقد نیستم این جنگ زرگری است اتفاقاً کاملا جدی است ولی‌ به نفع مردم،منافع کشور وآینده مان نیست.
با این اوصاف نمی‌توانم شادی‌ام را از آبرو ریزی احمدی‌نژاد پنهان کنم.
'حق' ایران را از شرّ شیطان قرن نجات دهد.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۴, یکشنبه

نقدی خواندنی بر کابوس من ایران

در سایت خلیج فارس رضا اغنمی گرامی‌ نقدی بر کتاب نوشته که حیرت زده‌ام کرد.بی‌ نهایت سپاسگزارم
این رمانِ خواندنی هدیۀ دوست عزیزی ازیک سفراست که دوهفته پیش برایم سوغاتی آورد. پشت صفحۀ کتاب را که خواندم فریاد عصیان نسلِ پس ازانقلاب توگوشم پیچید. نتوانستم کتاب را زمین بگذارم، زمانی بستم که با پایان شب کتاب نیز به آخر رسیده بود.

متأسف شدم ازرابطه هایمان، حتا درقلب اروپا. این کتاب آنگونه که برپیشانی شناسنامه اش نشسته دوسال پیش دربرلین منتشرشده، بعد ازدوسال تازه از نشرش خبردارمیشوم . پرس و جو کردم از محدود اهل کتابخوان، همگی اظهار بی اطلاعی کردند. درلندن جزفرهنگسرا کتابفروشی نمانده، – از برکتِ کتاب نخوانیِ هموطنان محترم همه شان تعطیل شده اند – پرسیدم آن هم از وجود چنین کتابی خبرنداشت. درمقابل اما درلندن بیش از یکصد و ده بیست چلوکبابی و رستوران با انواع غذاهای وطنی برای حفظ فرهنگِ آشپزخانه ای دایر و فعالند.
بگذریم که این هم نوع دیگری از تحول و دگرگونیهای زمانه است که خواه ناخواه درترحیم و تشییع جنازۀ کتاب و مؤلفه های جانبی اش جایگزین ها را باید برگزید.
روایتِ چند سطری که درپشت جلد کتاب آمده، نهیب فریادِ عصیانیِ نسلی رابه جانت می ریزد. روایت راویان را حریصانه دنبال می کنی، اما با اندوهِ پنهانی و صدای ناله ها. هراندازه که پیش میروی، ظلمت و تباهی را گسترده تر می بینی در فرهنگ مسلط باعارضه های ویرانگرش.
نخستین داستان از«بیتا»ست شروع می کنی به خواندن.
مأمورین حکومت که پاسداریِ ناموس مسلمان ها را برعهده دارند، درتعقیب اوهستند. و او با دیدن درخانه ای که باز است به آنجا پناه میبرد.
«همین که خواستم یه نفس راحتی بکشم سایۀ سنگینی روی تنم حس کردم. مرد بلند قامت با ریش بور و چشمان آبی و موی جوگندمی … با لبخند گفت هزاربار به حاج خانوم گفتم دررو باز نذاره.»
مرد که به دقت بیتا را زیرنظر دارد می پرسد «با دوست پسرت بودی؟ نه آقا به خدا … با دوستامون بودیم اونا با دوست پسراشون بودن، توی کافی شاپ، به من گفتن حجابم مشکل داره، همه رو داشتن سوار ماشین می کردن من م پا گذاشتم به دو …» و مادر مرد از پسرش می پرسد
«درحدی نبودن که دستگیرشون کنی؟»
«مو برتنم سیخ شد. مرد با لبخند گفت: من دیر رسیدم. خانوم. خودش ازپسشون بر اومده بود»
سمیرا، دختر یک شهید جنگی، از دوستان بیتاست درهمسایگی آن خانه. صاحب خانه را می شناسد. می گوید:
«با سررفتی تو دهن شیر»
«خدا رحم کرد سمیرا. طرف خودش هفت خط روزگار بود. داشت با اون چشای هیزش منو می خورد.»
از صحبت های آن دو پیداست که حسین آقا مأمور امنیتی است.
بیتا خواهربزرگتری دارد به نام مینا. هردو فرزند یک فرهنگی بازنشسته به نام منوچهر که ناظم مدرسه بوده است.
حسین آقا، که دلبستۀ بیتا شده پشنهاد دوستی میدهد:
« فکر کردی من از بچه قرطی هایی که باهاشون رفته بودی کافی شاپ چی کم دارم که باهام دوست نمی شوی؟» و بیتا زیربار نمی رود اما وقتی به او کاری پیشنهاد می کند، کوتاه میآید و می پذیرد. تنها کار را می پذیرد. در شرکت تبلیغاتی که مال حسین آقاست.
« خودم هم زیاد وقت ندارم رسیدگی کنم، تو می توانی بیای؟ بیکاری؟ اگرهم عیبی نداره بیا بیرون من بهت سه برابر میدم. تا فردا فکر کن بگو! خوبه؟»
«داشتم از خوشحالی و تعجب شاخ در می آوردم. با خنده گفتم شوخی می کنین؟»
به خنده ام خندید وگفت «چرا شوخی کنم؟ چه خوشگل می خندی؟»
بیشترخندیدم . گفتم:
«نکنه شده مثل کتابای داستان که با یه نظرعاشقم شدین؟ هفتۀ دیگه هم ازخواستگاری…»
« آره شاید عاشقت شده م ولی از ازدواج حرف نزن که تو مناسب نیستی. هم خیلی بچه ای هم شرایط مورد نظرمنو نداری»
صحبت ها صریح و خودمانیست. تغییر رفتارها در روابط زن ومرد، بازشدن فضا، کنار رفتن تعارفات دست و پاگیر به چشم می خورد، آن هم در بحران اختناق. بیتا هم میگوید:
«… از رک گوئیش لذت میبردم که گفتم به سلامتی . پس رفیق شدیم با هم. قبول؟»
بیتا درشرکت حسین آقا سرگرم کار می شود. با سمت معاونت مدیر. بعد ازمدتی وضع مالی خوبی پیدا میکند. اما اختیاراتش در سقف معینی قرار دارد که باعث دلخوری اوست. از رفتارهای متضاد صاحب کارنگران وبه آینده بی اعتماد است.
آشنائی حسین با خواهرش به ازدواج آن دو منتهی میشود . حسین و مینا ازدواج می کنند.
روحیۀ مکتبی و شیفتۀ مینا درفصل چهارم عریان می شود. وتصویر یک زن حزب الهی دانشگاه دیده، درذهن خواننده نقش می بندد؛ که به طرز ماهرانه ازسوی نویسنده معرفی شده است. حال و هوای اعتقادی و روحیۀ ساده اندیش مینا را، وقتی که با حسین آقا در یک رستوران قرار ملاقات گذاشته اند و باهم روبرو میشوند؛ خودش برای خواننده توضیح می دهد:
« خندید . فکر کردم؛ استغفرالله، چه قیافۀ ملکوتی وآرومی داره. آدم یاد حضرت یوسف می افته.»
مینا، مدیر مدرسه است با تمایلات اسلامی. وهمیشه درگیر بگو مگو درخانه دربارۀ مسائل روز که در فصل سوم درباره اش بیشتر بحث شده. پدر که سرگرم تماشای دادگاه سعید امامی در تلویزیون است به ناگهان داد می زند:
« ببین چطوری دارن زنش رو به صلابه می کش.» و «مینا یه کم نگاه کرد و گفت اینا همش فیلمه از کجا معلوم حتمن زن سعید امامی باشه. مگه ما دیدیمش قبلن.» پدر می گوید:
«مگه مغز خر خوردی دختر؟ تو دانشگاه های خمینی چی بهتون یاد دادن؟»
مینا قهرآمیز خواست بره که بابا داد زد: دارم باهات حرف می زنم خانم مدیر مدرسه»
پس از گفتگوئی تند بین آنها مینا می گوید:
«اونایی که انقلاب کردن آقای ناظم، شما تربیت کرده بودی».
درفصل ششم پردیس، دختر یک جانباز مشرف به موت با مادربیمار، برای انجام کاری به بانک رفته که با بی اعتنائی خانمی که مسئول کار اوست مواجه میشود. سخنانی که بین آنها رد و بدل می شود شنیدن دارد:
«با عصبانیت داد زدم تو نشسته ای اونجا پشت میزکارامثال منو راه بندازی یا پشت چشم برام نازک کنی؟» «درست حرف بزن خانم، اصلن من کارتورو انجام نمی دم. بده اونجا رئیس بانک برات انجام بده.»
«غلط می کنی. پس پول بیت المال می شه حقوق می ره تو حلق گشادت که بشینی اینجا چیکار کنی؟
« … یکی از کارمندای مرد که اومده بود این طرف باجه خواست گوشۀ مانتوی منو بگیره که زدمش کنار و گفتم : تودیگه چی می گی؟»
«برو بیرون خانم تا به ۱۱۰ زنگ نزدم؟»
مرده شور خودتو و صد ودهتو ببرن، منو نمی خواد بترسونی. می دونم صدو ده تونم مثل خودتون بی وجدان…»
برای انجام کارش به بانک دیگری می رود. این بار با رانندۀ تاکسی درگیرمیشود. آنهم باقی پولش را نداده فرار می کند. با اعصاب داغون میگوید
« … این انقلاب لعنتی باعث شده آدم های بی جنبه پر وبال بگیرن و بیشتر از قبل پا رو ازگلیم خودشون دراز کنن.»
گفتگوی پردیس با بیتا که ازقول خودش روایت شده شنیدنی ست:
«دوست پسر جدیدی نداری؟»
«نه بابا مرده شور همه شونو ببره . یا می خوان بچاپنت یا می خوان بکننت»
باخنده و شیطنت گفت «تو یکی هم که از کردن بدت نمیاد»
راست می گفت. هیچی به اندازه رابطه جنسی آرومم نمی کرد. تنها دلیل علاقه ام به ازدواج همین بود. تاکی می شه با هرکس و ناکس خوابید.»
فصل هفتم سولماز.
خواننده قبلا درباره سولماز از قول مینا خوانده است که «معلومه که برادر آدم هم به آدم نظر پیدا می کنه…» سولماز با مهران ازدواج کرده و زندگی به ظاهر خوبی دارد ولی باردار نمی شود. از مراجعه به دکترهای گوناگون نتیجه ای عاید نشده و مأیوس است. توی اتومبیل بیتا پشت چراغ قرمزتوقف کرده …
«به بچه های قد و نیم قدی که گل و آدامس و چسب زخم می فروختن اشاره می کند: اینهمه نفت اینهمه گاز، این همه ثروت مملکت کجا میره؟»
گفتگوها، گهگاهی آزار دهنده است. سولماز درباره مادرش می گوید:
«مامانم روی هرچی فاحشه رو سفید کرده»
بیتا در یک بگو مگو با خاله اش از لباس پوشیدن دخترها، که به نظرش عامل فساد و انحراف جوانها شده اند پاسخ دندان شکنی میدهد که قابل تأمل است:
«یعنی چی خاله؟ یعنی این مانتوها بشه خمره و ازتن آدم گریه کنه جوونا آدم می شن؟ مثلن پسرتو که معتاد شده و زنش ازاین مانتوها نمی پوشه جزئی از این جوونایی که می گی نبوده؟ یادت نیست خودت و مامان قبل ازانقلاب چه جوری بودین؟ کی اینهمه فساد بود؟ انگارجدی یادتون رفته این آخوندا اومدن چه خاکی به سرتون کردن. با این چیزا بازی تون دادن که حواس تون ازپول نفت و گاز پرت بشه خاله. شماهام که خوب پرت شدین.»
فصل دهم
حسین آقا، شوهر مینا، به بهانه رساندن بیتا به خانه توی ماشین با اوخلوت کرده است.
«خدا حافظی کردم وبا حسین بعد از مدتها تنها شدم. با اینکه همیشه به هربهانه که تأکید هم می کرد مینا نفهمه با من در ارتباط بود. همین که تنها شدیم گفت : خب حالا کجا بریم؟»
«خونه قربون دستت»
«اون که دیر نمی شه. یه دوری می زنیم بعد می برمت.»
« … … تورو خدا حسین از خدا بترس.»
«ازخدا حرف مزن که می گم اول دهنت رو آب بکش»
«سکوت کردم و اون وقاحتی که همیشه ازش سراغ داشتم حرفای بیخودش تا خونه ادامه داد. وقتی ازش جدا شدم گفت :
« یادت نره؟» «چی؟»
«قراری که گفتم. یه روز قرار بذاریم همدیگه رو ببینیم»
«این درخواست را همیشه داشت. بی خداحافظی رفتم توی خونه وبا عصبانیت دررو بهم کوبیدم. …»
بیتا با محمد نامی که در کافی شاپ پاتوقشان کارگربوده، آشنا می شود. محمد اهل کرمانشاه است وسنی مذهب. بیتا، مدتها او را زیر نظرگرفته برای سنجش حرکات و خلقیاتش. نکتۀ ضعفی ندیده است.
محمد میگوید: « چهارده سالم بود اومدم تهران و شروع کردم به کارکردن واسه مردی که میشناسیش – صاحب کافی شاپ – کمک کرد درس بخوانم. دانشگاه قبول بشم. ولی نپرسیدی چرا یه بچۀ چهارده ساله تنها اومد تهران … … بابام وقتی سیزده سالم بود سرخواهرم را که شونزده سالش بود برید چون بهش شک کرده بودن.»
بیتا میگوید: «برای من قضیۀ باکره گی مسخره ترین دلیل نجابت بود. فکر می کردم مگه پسرا با کره می مونن. …»
فصل یازدهم :
سولماز باشوهرش درگیر میشود.
« به چیت می نازی؟ … خانواده ات خیلی خوش نامن؟ بابات صدمیلیارد ثروت گذاشته یا برام قد ونیمقد بچه درست کرده ی؟»
پاسخ دندان شکن سولماز، شوهررا عصبی میکند:
« … اگه امثال بابام نبودن که معلوم نبود خواهرومادرت کلفت کدوم بعثی بودن»
بطری نوشابه را پرت میکند و گردن سولماز بریده شده ازحال میرود.
«وقتی به خودم آمدم زیردوش نشسته بودم … … کاش یه جایی بود که برم. کاش امشب یه پناهی داشتم. اگه برم خونۀ مامان، شوهرش دیوونه ش می کنه اگه برم خونۀ بابام که معلوم نیست سام چه بلائی سرم بیاره … »
سولماز درمقابل عذرخواهی و تمناهای شوهرش کوتاه نمی آید وبا تاکسی به خانه بیتا میرود. اما بین راه راننده متوجه جراحت سولماز شده میگوید ببرم درمانگاه و بیمارستان. قبول نمیکند.
«پناه برخدا گردنت بریده!»
لب جوی آب می نشیند. کیفش را به طرف راننده میگیرد
«بیا هرچی می خوای بردار و برو»
«کجا برم؟ فکر کردی همه نامرد شدن؟ دود ازکنده بلند می شه. ما سرسفرۀ بابامون بزرگ شدیم بیا ببرمت درمونگاه همین نزدیکیاست»
سولماز، با کمک خانوادۀ بیتا، البته با پشتیبانی حسین آقا، ازشوهرش به مراجع قانونی شکایت میکند و درهمۀ مراحل دادگاه برنده میشود. سولمازعقیده دارد که قاضی به حکم قانون حقانیت او را ثابت کرده، اما پردیس خلاف او میگوید:
«قاضی؟ ساده ای مگه سولماز؟ به خدا اگه سفارش های حسین نبود تا حالا مجبور شده بودی واسه صدتاشون صیغه بشی. یه جوری حرف می زنی انگار توی این مملکت زندگی نکردی»
پردیس آگاه است. میداند که دراطرافش چه می گذرد. تفاوتها درتمیز و داوری اوضاع اجتماعی و فرهنگی، و دگرگونیهای باورنکردنی را؛ تحول فکری درحس ودرک دختران جوان، هشیاری و تجربۀ نسل بعد ازانقلاب را توضیح میدهد.
فصل دوازدهم پردیس. علاقه و روابط عاشقانۀ بیتا ومحمد دوستانش را خوشحال میکند. درباره اینکه محمد از دانشگاه رفتن منصرف شده بحثی دربین است. گفته است که:«درس خوندن توی دانشگاهی که دانشجوش اسید بپاشه روی صورت همکلاسش، دانشگاهی که همه قانون هاش رو حراست تعیین کنه، دانشگاهی که استادهاش تبعیض و دروغ یادت بدن، رفتن نداره.»
فصل چهاردهم
پردیس از پسری فرهاد نام به ایدزمبتلا می شود. دربیست و چهارسالگی …
و بیتا کلام بجائی دارد از قربانی شدن پردیس و پردیس ها:
«قربانی جنایت های خاموش انقلاب»
پردیس میگوید «من وقتی به دنیا آمدم مردم. همۀ ما بچه های بعد ازانقلاب مرده به دنیا اومدیم.»
بیتا علاقه خود و محمد را با خواهرش مینا درمیان میگذارد. مینا به شدت مخالفت میکند. رأی پدررا میزند به پدر میگوید «حالا با حسین یه فکرایی کردیم ببینیم چی می شه. شما ولی چیزی دراین باره به بیتا نگو، فکر می کنه ما باهاش دشمنی داریم»
وحسین آقا وارد کارزار می شود! به کافی شاپ میرود. در حضوربیتا به محمد می گوید:
« یه هفته بهت فرصت می دم برگردی به دهاتی که ازش اومدی»
محمد طوری پوزخند زد که به نظرم ازتعحب بود. از حسین هم تعجب می کردم که قرار نبود مستقیم بره سراصل تهدید. محمد بینیش رو با انگشت کوچیکش خاروند وگفت : من از ده نیومدم. احتمالن جغرافی تون رو دوران ابتدائی با تک ماده قبول شدین. کرمانشاه دهات نیست.»
حسین حرفش راقطع کرد: «باشه برگرد به پایتخت فرهنگیتون…» محمد پرید توی حرفش«جسارتن به شیراز می گن پایتخت فرهنگی.» ومحمد از دربیرون میرود. وحسین آقا تهدید میکند:
«یا این پسره را بیندازن بیرون یا دراین دکون فسادی را که باز کرده رو تخته می کنم.»
صحنه پایانی فصل شانزدهم، آنجا که درخانه پدرو مادر مینا و بیتا با حضور حسین آقا، اظهارنظرها رد و بدل میشود، سخنان گزندۀ بیتا پشتِ پرده، اخلاق نهانی وسیمایِ هرزه و ددمنشِ حسین را روایت می کند که متأسفانه روابط دست و پاگیراجتماعی، مانع عریان شدن ش هستند. کسی از حاضران مفهوم حرف های بیتا را درک نمی کند. وقتی هم که بیتا، با طعنۀ کلام، فساد اخلاق و وحشیگریهای حسین را درحضور خانواده زیر رگبار برسرش میکوبد؛ بلاهتِ مکتبیِ، خواهرش مینا سرریز میشود. به خودم گفتم «عجب کثافتی شده بیتا»
مرگ غیرمنتظرۀ پدرمینا وبیتا، خانواده را پریشان میکند .اما حسین آقا دنبال ماجرای نابودی محمد است. که در فصل نوزدهم از قول بیتا روایت شده است.
بسیح به کافه شاپ حمله می برد.
«یه دفعه یکیشون به سینۀ محمد کوبید. ایستادم نفهمیدم چی شد. اونقدر شلوغ شد که دخترها با جیغ فرار می کردن و پسرها ناخواسته به دعوا کشیده می شدن. چندتا بسیجی دیگه هم اومدن داخل. یکیشون درهارو می بست و پرده های پارچه ای را می کشید … این خونۀ فساد و تخته می کنید یا خودم آتیشش می زنم. به همان سرعت که آمده بودن رفتن. همه صورتها خونین …»
و درحالی که سرو صورت هردودلداده خونین ست ، قرار ازدواج بین محمد وبیتا گذاشته میشود. و حلقه نامزدی را هم می خرند و باهم به خانه محمد میروند. خانۀ دنج محمد با قفسه های کتاب و نوای موسیقی آرامش مطبوعی دارد که بیتا ازآن به نیکی یاد میکند. بین آن دو برای معیشت زندگی آینده شان، صحبت هایی درحد مشورت رد و بدل میشود. ناگهان زنگ درخانه را میزنند.
« … بیشتر ازده مرد مثل مور وملخ همه چیزرو بهم ریختن. دونفر محمد را کتک میزدن. چند نفرکتابخونه را میگشتن. یکی کامپیوتر رو جمع می کرد و دونفر با اسلحه و بی سیم پشت در و یک نفر به طرف من اومد. چند لحظه نگاهم کرد. لبم را گزیدم. یه دفعه چنگ زد به موهام و به طرف اتاق خواب هولم داد:
«بپوشون خودتو روسپی»
هردورا دستبند می زنند. محمد و بیتا را که قرار بوده فردا صبح عقد کنند. محمد، زیرلگد بیهوش میشود. «محمد بی صدا شد. حتا آخ هم نمی گفت. چشمانم رو بستم. دعا کردم خواب باشم. با لگدهایی که به سرو صورتم فرود اومد بیدارترشدم»
بیتا در زندان انفرادی است. برای بازجویی میبرند. بازجوی اسلامی زیررگباربدترین فحش و ناسزا، هرآنچه درچنته دارد براونثارمیکند. میپرسد:
«چند وقته تو این کاری؟ »
«کدوم کار؟»
«مشتش تو دهنم اومد پائین. به گریه افتادم. جیغ زدم ولم کنید کثافتا… سرم را کوبید روی میز. طعم خون بهم تهوع داد … توی زمان گم شدم»
خانواده بیتا ودوستان نگران گم شدن بیتا هستند. مادرش دنبال او کلانتری ها را زیرپا میگذارد و دست ازپا درازتر به خانه برمیگردد. درفصل بیستم، ظن و گمان اینکه بیتا درخانۀ محمد دستگیرشده، آنهم از بهمریختن اثاث خانه. چندی بعد اززندان آزاد می شود. سولماز و پردیس به دیدن بیتا میروند. مادر بیتا میگوید:
«با محمد بوده. گرفته بودنش. می گن محمد جاسوس و قاچاقچی …»
همه بادیدن بدن بیتا زانو سست کردیم و نشستیم. پردیس با گریه های بیتا بی طاقت شد. به من نهیب زد … با چی زدنت بیتا چرا زدنت؟ به حسین نگفتی؟ حتمن رسیدگی …» و بیتا می گوید:
«حسین این بلارو سرما آورد. یه ساعت قبلش تهدیدم کرد.»
پزشک بیمارستان تشخیص میدهد که درزندان به بیتا تجاوز شده وبکارتش برداشته شده.
«خانم دکتر گفت بهتره دنبالۀ قضیه رو بگیرید. نگذارید حقش ضایع بشه»
بیتا، در بحران روحی روی تخت بیمارستان داد می کشد:
«بهم تجاوز کردن. گفتن اعتراف کنم که جاسوس هستم. می دونستن نیستم. می خواستن زجرم بدن. با کابل برق کتکم زدن. انتقام می گیرم. به حسین بگو مامان بگو می کشمش.» خاله میگوید
«… … حسین آقا شوهر خواهرته اززندون درت آورد»
بیتا از حاجی صاحبکار محمد حکم اعدام محمد را می شنود:
« … … مواد مخدر گذاشتن تو خونه ش. می گن قاچاقچی. جاسوسی هم بهش بستن. می گن با سازمان های جدایی طلب کرد درارتباط بوده. به خاطر یه سری کتاب و سی دی هم که … … دادگاهش غیرعلنی بود. بریدن و دوختن. تموم شده»
بیتا انتقام خود و محمد را از حسین می گیرد. حسین دزدانه وارد خانۀ پدری مینا میشود . در حالیکه بیتا در خانه تنهاست ومادر رفته خانۀ مینا. درگیری و فحاشی بین آن دو به قتل حسین میانجامد، بیتا در حالیکه کتک مفصلی از حسین خورده وخون ازسر وصورتش جاری ست با:
«ساطورآویزان به دیوار که بابا،باهاش قلم گاو خرد می کرد» به زندگی حسین خاتمه می دهد.
خواننده، درآخرین صحنۀ رمان، بیتا را در زندان می بیند بین عده ای از زندانی های زن محکوم باسرگذشت های متفاوت. همگی قربانیان بیعدالتی ها، وجهل فرهنگی و بیخبری ازتفاوت های فاحشِ سنت و مدرنیته، و شاهکار نویسندۀ جوان خانم پریسا صفرپور، که باب سنگین و ننگین را گشوده و موفق شده با زبان ساده و گیرائی، دگرگونی های اجتماعی را توضیح دهد.
بررسی «کابوس من ایران» را با پاراگرافی از آقای «عباس معروفی» ناشر کتاب که درآخرین برگ این اثرآورده، به پایان می رسانم:
«کابوس من ایران» ازآن رمان هائی ست که از دل جامعه جوشیده و رنگ گرفته و تمامی رنگ وصدای دو نسل و چند قشررا درهم گره زده است، رمانی که می بایست درایران منتشر می شد تا مردم تیپ های همزاد را ببینند و بشناسند و درنجواهاشان شریک شوند.»
با اندک دقت درمفهوم غائی این پیام، عمق فاجعه و روایتهای تلخ و زهرآگین رمان عریان میشود. تداوم دردهایِ کهن در فضای خفقان و خشونت که، حتا طرح بیانش نیز به شکل آرزو درمیآید.
بی تردید بگویم که
کابوس من ایران، تاریخ اجتماعی و فرهنگی زمانه ماست.
پریسا، مانند عکاسی ماهر تصویرزنده ای از اوضاع اجتماعی فرهنگی تاریخ معاصررا درنخستین اثر پایدار خود به نمایش گذاشته است. اوروایتگرِصادق وامینِ تاریخ زمانۀ خودست. به صراحت وعریانی اوضاع بعد ازانقلاب، یعنی دوران حاکمیت سیاسی ملایان را دیده، خشونت را لمس کرده وروزگارسیاه جامعه را مستند کرده است.
نگاهی به بازیگران وجایگاه طبقاتی این اثر، که همگی ازنسل پس ازانقلاب، هم طبقه، هم مدرسه ای وهم دانشگاهی هستند، و فرزندان جبهه دیده ها دراثبات این مدعاست. چنددخترجوان، نسلی که به دوران جمهوری اسلامی چشم به جهان گشوده وآشنا با مکتب اسلام اند. از خانواده های معتقد به حکومت. پدر پردیس و سمیرا وسولماز ازجنگ برگشته هایی هستند همگی علیل و شیمیائی.
پریسا درنشان دادن خشونت مسلط و ریشه دواندن خفقان جاری و گستردگی فساد درخانواده ها، حکومت را زیرتازیانه نقد خرد میکند. جا به جا اثرات خشونت و خفقان را – جزمینا – نشان می دهد که دگر گونیها، خواب حکومتگران را بهم ریخته. اندک تأمل دقیق، انگیزه های مهار و فشار روزافزون دستاربندان براین قشرعظیم نوخاستۀ جوان؛ پرده های اختناق را کنار میزند. همو، با طرح رفتارها و سلیقه های گاه متفاوت، براین باور قوت می بخشد که نسل پس ازانقلاب به شدت درکسب آزادی و مخالفِ سرسختِ تحمیل روش های مذهبی سنتگرایان است. نسلی که درانقلاب چشم به جهان گشوده، با مشاهدۀ پیشرفتهای شگرف جهانی به مانند اینترنت و روابط فضایی و دیجیتالی، نمیتواند پند و اندرز وموعظه های فرهنگِ پوسیدۀ دوران جاهلیتِ بیگانه را تحمل کند. عصیانش طبیعی ومقاومت شان در مقابله با جور و ستم متحجران قابل تحسین است.
درپایان بگویم که پریسا، در صراحت کلام وعریان نشان دادن اوضاع حامعه بسی موفق است. و این خطررا نیز دریافته، می داند ومی بیند که ریشه های آینده درحال رشد هستند. شروع شده. حسین نمونه این به رشد رسیده هاست. وتوسعۀ فرهنگ منحط بی اخلاقی که شروع کرده به ریشه دوانیدن رسمی، و به دست حکومت فقها سازماندهی میشود. به نام مذهب. دروغ و ریا و حقه بازی درلباس تقدس و واجبات مذهبی.