۱۳۸۹ فروردین ۱۰, سه‌شنبه

این همان داستان زندگی‌ تک تک ماست

دوست عزیزم وبلاگ استفتا  با مهر از من خواستند درباره کتاب و مراحل چاپ صحبت کنم.
حق با ایشان است که در ایران یافت می‌‌نشود و بهتر است کمی‌ درباره ش حرف بزنم.
توضیح اول اینکه آقای معروفی گفتند متاسفانه سودجوها در ایران کتاب را عینا چاپ میکنند!!!
بلایی که بر سر خیلی‌ کتابهای خودش هم آمده.و خیلی‌ کتابهای دیگر.
آنها به ما مجوز نمی دهند ولی‌ وقتی‌ می بینند کتاب به بازار آمد و مردم هم استقبال میکنند با کمترین هزینه منتشر میکنند و سود میبرند.
متاسفانه این برای امثال من جالب نیست چون ثمره زحمت تو را دشمنانت میخورند.
از طرفی‌ شادم که مردم کشورم با ما سهیم میشوند .
به امید اینکه این کتاب آنقدر با ارزش باشد که آقایان دزد دنبال سود باشند.
شهریور ۸۷ شروع کردم به نوشتن و اوایل دی‌ ماه همان سال تمام شد.
به احمد گفتم با صدای خودم داستان را میخوانم و روی اینترنت پخش می‌کنم.
اقامت من در اروپا درست نشده بود و احمد جان موافقت نکرد و حق هم با او بود
چون هر لحظه اگر لازم میشد برگردم ایران دردسر بزرگی‌ به همراه داشت.
وقتی‌ هم که اقامت درست شد ناشر پیدا نکردم.یعنی‌ برای هرکس ایمیل زدم جواب درستی‌ نگرفتم.
دل به دریا زدم و برای آقای معروفی ایمیل فرستادم و همان شب جواب داد:
 بفرست پریسا جان میخوانم اگر داستان بود با هم چاپش می‌کنیم.
زودتر با ایشان کار نکردم چون خیال کردم او را چه به من و یک رمان عاشقانه ساده؟
نثر من کجا و علایق او کجا؟
ولی‌ یک هفته بعد گفت : این  شماره ثبت کتابت در آلمان.
چند روز بعد هم با مهر: خودم ویرایش می‌کنم.
از ایمیل فرستادن‌های من به این طرف آنطرف تا امروز یک سال میگذرد.
و سه ماه پیش بود که با نشر گردون کار را شروع کردیم و امروز آماده است.
از همسرم که سرمایه گذاشته و حمایت کرده ممنونم.کار جلد را هم احمد جان انجام داده.
به خوبی‌ هم از پس آن برآمده و کار زیبائی شده.
و اما داستان.
 کتاب از تعقیب و گریز یک دختر جوان و مامورها آغاز میشود.
زمان داستان مربوط به سال اخر ریاست آقای خاتمی است تا شروع انتخابات88
راوی داستان یک نفر نیست.شما همه چیز را از پنج زاویه می‌بینید.
بیتا،پردیس،سمیرا،سولماز و مینا راوی هستند ولی‌ هیچ کدامشان زندگی‌ را مثل هم نمی‌‌بینند.
گفتگوهای این کتاب گاهی‌ حقیقی‌ است.حرفهایی است که من شنیده‌ام و اینجا در داستان به کار برده ام.
از دعوا در خیابان با راننده تاکسی تا بحث با کارمند بانک و پرستار بر سر پشت چشم نازک کردنها و ..
این کتاب قصه آدمهای معمولی‌ است که قرار نبوده سیاسی باشند و نیستند ولی‌ سیاست با آنها کار دارد.
آنها از وقتی‌ چشم باز کرده اند سیاست را شناخته اند که مثل اختاپوس روی علائق و سلایق و زیباییها و زشتیهای زندگی‌ چنگ انداخته.
و این همان داستان زندگی‌ تک تک ماست.به خصوص بچه‌های دهه پنجاه و شصت به بعد.
داستان محور خاصی‌ ندارد.شما در آن مجروح جنگی می‌بینید که یک دست و دو پا ندارد و شیمیائی هم هست.
با جوان کردی اشنا میشوید که چون خواهرش را در نوجوانی سر بریده اند ترک دیار کرده.
شوهر خواهری را تصویر کرده ام که اطلاعاتی‌ است و عاشق خواهر زنش شده.
دختری در این کتاب داریم که به جرم عاشقی در زندان به او تجاوز میکنند.
مادر و خواهر و خاله‌هایی‌ را خواهید شناخت که فرزندان و عزیزان خود را نمیشناسند و قضاوت میکنند.
پدری داریم که خیال می‌کند با نشستن پای تلویزیون سیاسی ماهواره دیگر عقل کلّ جامعه شده و میتواند دنیا را زیرو رو کند.
مادری داریم که خیال می‌کند اینها کلاه بردار هستند و باید غم روز و شب و زندگیش را با آقای شبخیز و غیره زمین بگذارد.
جوانی‌ داریم که به جرم عاشقی و سنی بودن و داشتن کتاب‌های ممنوعه
به اعدام محکوم میشود با اتهام جدایی طلبی و قاچاق مواد مخدر.....
از نثر بسیار ساده یی استفاده کرده ام.
تا حتا مادر بزرگ پیری که سوادش به مکتب بر میگردد هم بتواند آن را بخواند.
پسر جوان دیپلم نگرفته هم بتواند آن را دست بگیرد و کسل نشود.
با سواد و کم سواد و کاسب‌ و خانه دار هم بتواند با آن ارتباط بگیرد.
اتفاقی که در این داستان افتاده و من متوجه آن نشدم با اینکه تلخی‌ در آن زیاد دیده میشود امید است.
این را آقای معروفی به من گوشزد کردند.
به عنوان نویسنده قصد نداشته‌ام نور از گوشه یی بتابانم ولی‌ ایشان گفتند داستان با بیان حقایق تلخ تمام میشود ولی‌ امید پشت میله‌های زندان هست.
نکته جالب دیگر اینکه موقع چاپ کتاب با مشورت آقای معروفی و موافقت ایشان یک خط از انتخابات ۸۸ رو هم به اون اضافه کردیم.
شما در صفحات پایانی و در اوج نا‌ امیدی کتاب میخوانید:
با صدای بوق ماشینها و هیاهوی مردم که برای انتخابات ریاست جمهوری آماده می‌شدند سرم به سمت در کوچه چرخید.
کتاب چند سطر تقدیم نامه دارد اینجا میخوانیم به امید اینکه به گوش صاحبانش برسد:
من مظلومیت را فقط در مادرم معنا کرده بودم ولی‌ پروین فهیمی‌ مادر سهراب اعرابی به من یاد داد میتوان در نهایت مظلومیت شجاع هم بود.من حق و باطل را در کلمات و سکوت احمد زیدآبادی پیدا کرده ام.و بالاخره یکی‌ هست که تعریف کردنی نیست.فقط اسمش شیوا نظر آهاری است.دوستش دارم. 

۱۳۸۹ فروردین ۹, دوشنبه

چند کلمه سکوت

سلام دوستان خوبم.رفتم برلین و برگشتم.چقدر به من و کتاب محبت دارید ممنونم.
رفته بودم درباره پخش حرف بزنیم و چند تایی‌ هم کتاب‌ بیارم.
از همونجا هم براتون عکس کتاب رو گذاشتم و ۲صفحه توضیح که آقای معروفی گرامی‌
 با مهر اخر کتاب نوشته و چاپ کرده اند .
پشت ویترین خانه هدایت که یک نشریه و کتابخانه است ,
هم کتاب و تابلو می‌بینید و هم یک عالمه مجسمه‌های ریز و درشت از بوف.
نماد خانه هدایت بوف است و آقای معروفی  عاشق  بوف کور و دوستدار صادق هدایت.
خیلی‌ چیز‌ها تو این دو روز دیدم و شنیدم.
خیلی‌ چیز‌ها یاد گرفتم بی‌ اونکه کسی‌ من رو بنشونه و بگه از اینجا تا اینجا رو حفظ کن،
از اینجا تا اینجا رو بخون،از این قسمت تا اون قسمت جریانش اینه... و.... و ...و...
آدمهای زیادی رو از یک زاویه دید دیگر شناختم.
آدمهایی که ما مردم معمولی‌ بهشون چشم داریم که دنیا رو برامون تکان بدهند.
از طنز نویس معروف فراری گرفته تا روزنامه نگاری که همیشه از بطن خانه ولایت خبر داره.
از توده یی‌های قدیم که حالا تواب هستند و ما بهشون بی‌ اونکه بشناسیم دل بستیم ,
 تا مجریها و برنامه گزارها و تفسیر کننده های خبری که آب زیر کاه هستند.
دیدن این ادمها با زاویه دید یک شخص دیگر به رشد فکری من خیلی‌ کمک کرد.
هرچند با تعریف و تفسیر و خاطرات عباس عزیز از این آدم‌ها از احترام کسی‌ کاسته نشده
ولی‌ به من آموخته که عاقل تر باشم.
یاد گرفتم که نویسنده و به خصوص رمان نویس رو با سیاست کاری نیست.
میتوانیم رمانی بنویسیم که منتقد سیاست هاست ولی‌ باید حواس جمع تر باشیم.
اگر میخواستم از دیده ها و شنیده ها و برداشت هام بنویسم برای یک سال وبلاگ خوراک داشتم.
حیف که  ما ایرانیها از سکوت دیگران راضی‌ تر هستیم تا شنیدن حقیقت.
جریان فکری من تا به امروز که ۳۰ سال و ۸ماه عمر کردم سه بار به شکل جهشی تغییر کرده.
وقتی‌ پدرم را از دست دادم
 ازدواج با احمد و خروج از ایران
و حالا این دو روز و همنشینی با آقای معروفی.
نمی‌خوام زیاد جادویی و پیچیده تصورش کنید.
یک مثل ساده براتون میزنم.
خیال کنید یک عمر سیب رو دیدید و بوییدید و حتا از درخت چیده یید.
همیشه روی طاقچه نگهش داشتید،با همه وجود پرستش اش کردید،
تا وقتی‌ که سالم بمونه بهش دستمال کشیدید و.. و... و..
خونه هر کی‌ رفتید همین رو دیده باشید.
همه ادمها هم همین رفتار رو با سیب داشتند.
گاهی‌ از دیگران شنیدید که سیب بد است.
از قیافه سیب متنفرم
سیب فقط نماد قرمزی است
نه خیر سیب فقط نماد زردی است.
اصلا اینطور نیست بوی سیب بینظیر است.
و....
ناگهان یک روز به جایی‌ قدم میگذارید که سیب را گاز میزنند.سیب را در یخچال نگاه داری میکنند.
به همین سادگی‌.....
اون وقته که ذهن شما از سیب فرو میریزد.
از ارزش اش کم نمی‌شود ولی‌ حالا شما مجبور هستید از نو داستان سیب را مرور کنید.
به فهم و شعور خودتان چنگ بزنید و خانه سیب را تو مغزتون بسازید و براش جایگاه جدید در نظر بگیرید.
حالا آدمهای روزنامه یی و تلویزیونی و بعضی‌ از خبرهای سیاسی و حتا مردان قدیمی‌ سیاست برای من سیب هستند و این دو روز سفر اون روی دیگه سیب که ازش بی‌خبر بودم.
دلم بیشتر برای خودمان سوخت.خیلی‌ هم راستش را بخواهید از همین خودمان عصبانی‌ هستم.
بگذریم زندگی‌ ارزش اینهمه فکر کردن ندارد.



۱۳۸۹ فروردین ۶, جمعه

.....و بالاخره (کابوس من ایران)



دو صفحه آخر کتاب می خوانید:
همین چند کلمه....
رمان پریسا صفرپور را به هنگام ویرایش دو سه باری  خواندم  و همه سعی‌ من این بود که لحن و نثرش حفظ شود.
فقط نوازش اش کنم و رمان با همان طپش‌های بیانی وهمان تکیه کلامها و همان نگاه زنانه برقرار بماند.
کابوس من ایران از آن رمانهایی است که از دل جامعه جوشیده ,رنگ گرفته و تمامی رنگ و صدای دو نسل ,چند قشر را در هم گره زده است.
رمانی که می‌بایست در ایران منتشر می شد تا مردم تیپ های همزاد را ببینند و بشناسند و در نجواهاشان شریک شوند.
آنچه دولت مردان دیکتاتور نمی‌‌فهمند همین است که فضا را سیاه و تار می کنندو آنگاه  شاعران و نویسندگان را در تنگنا قرار می‌‌دهند که دل انگیز و با نشاط ببینید.
سیاست گزاران فرهنگی‌ جمهوری اسلامی در تمام سی‌ سال گذشته حتا رفتار دیکتاتور‌ها را پیش نگرفتند که مردم را به حال خود بگذارند.
همواره اهل قلم را زیر فشار گذاشتند که از آنها تأیدیه بگیرند.در غیر این صورت جایی‌ برای ماندنشان در نظر نگرفتند.این چنین شد که بخش بزرگی‌ از نویسندگان ما ترک وطن کردند.
اما این پرسش پیش می آید که نویسنده مگر چی‌ مینویسد؟
خوب هرچه می بیند و می شنود ضبط می‌کند،هر چه بر سر خودش و مردمش می آید مثل هوا به سینه اش میکشد و در تنهاترین لحظه‌های زیستن گوشه یی از شب و روز بساط دیده‌ها و شنیده‌ها و شادی‌ها و غمهایش را می نویسد,
زنده می‌کند و به همین خاطر است که این مردم مغلوب تاریخ روزگارمان را می نویسند.
سپاه شکست خورده نه ,بلکه مردم ذلت دیده و درد کشیده , همان ها که هیچ قدرت دفأعی از خود ندارند با تمام شور و شوق و اشک شادیشان برگ‌های تاریخ را سبز میکنند.
آنهم در عصر اینترنت که حالا همه خود اهل قلم شده اند و همه خبرنگارانی بالقوه و بالفعل پس از آنکه شهرزادی هم درون خود نهفته دارد و توان قصه گویی ,طبعا خوانندگان بیشتری را به کار خود فرا می خواند.
پریسا صفرپوراگر با همین قدرت و صداقت به نوشتن ادامه دهد صدای جوان و تازه نویسنده گان امروز ماست که نوع رمان پر کشش را ارتقا می بخشد, آنهم با نثر ساده و روان و برخاسته از بطن و متن جامعه.
حالا دیگر بعد از آنهمه رمان و داستان متوسط و آبکی‌ که در ناکجا آبادها و شهرهای گمشده  نتوانست با خواننده الفت بگیرد, رمان کابوس من ایران جای تازه یی باز می‌کند
که نویسندگان دیگر هم به تبع آن و با نگاه به دیوار موجود عمارت خود را بر پا کنند. چون خط افقی خطی‌ است که به موازات افق باشد و خط عمودی آن است که بر خط افقی عمود شده و زاویه ی قأئمه بسازد.
هر اثر ادبی‌ نمونه یی است که دیگران با نگاه به آن عصر خود را می ارایند.
گرچه این رمان با سلیقه ی نوشتاری من فرق درد اما در نوع رمان پر کشش یک اثر به یاد ماندنی و موفق است.
و اگر نوشته نمی‌شد صدای بسیاری از آدمهای دو نسل در هیاهوی سیاست از بین میرفت.
آدمهایی که فقط  می‌خواستند ساده و خوشبت زندگی‌ کنند.

عباس معروفی


۱۳۸۹ فروردین ۱, یکشنبه

سال نو مبارک.براتون تندرستی و برکت و آزادی آرزو می‌کنم


راستش رو بخواهید همیشه دوست داشتم این رو بگم که من اگر ایران از آزادی و دموکراسی خود آمریکا هم بشه برگشتی‌ تو کارم نیست..
دلیل این برنگشتن هم واضحه ما اینجا زندگی‌ می‌کنیم و ساکن هستیم.خیلی‌ سخته که هر چی‌ رو سالها کاشتی بی‌ اونکه درو کنی‌ بذاری بری..
البته من اگر خودم بودم شاید ولی‌ احمد آقا مرد خونه ما و عزیز دل من نصف عمرش رو ایران نبوده و یک جورایی اینجا ریشه داره.از کار گرفته تا خونه و زندگی‌ و عادتها و آداب و و .. خیلی‌ چیز‌ها که رفتن و گذاشتنش محاله.
 ولی‌ برای عزیزانم و شما نهایت بهترینها رو آرزو می‌کنم.
اگر تلاشی هم هست به همین دلیله.ما میتونیم اینجا راحت دست بگیریم که کلاهمون رو باد نبره یا به قول دوستی‌ خیال کنم مردم دارند زندگیشون رو می‌کنن و اونقدرها هم که خیال میکنی‌ ایران خبری نیست!!؟؟
من ولی‌ نمیتونم تنها با چیز‌هایی‌ که دارم خوش و شاد و بیخیال باشم.
به خدا با یاد غمهای شما که تا مدتی‌ قبل دردهای خودم هم بوده آب خوش و راحت از گلوم پایین نمی‌ره.
هر کی‌ آرزو و رویای پول و بچه و سفر و خوشی داره من با نزدیک شدن به اینها تازه آرزوهام شده آرزوهای شما.
اینها رو هم گفتم که نهایت عشقم رو بهتون نشون داده باشم.
با تمام وجود امسال رو روشن می‌بینم و به همتون تبریک میگم که سال ۸۸ متولد شدیم.
و این کودکی که در همه ما متولد شد رشد میکنه و با صبر و استقامت قایق نظام رو سرنگون می‌کنیم.

۱۳۸۸ اسفند ۲۷, پنجشنبه

در آستانه سال نو دیدن این عکس‌ها به بیماران قلبی و عصبی شدیدن توصیه میشود+۱۲


این خانوم ۲۰۶ سانتیمتری اسمش هست Eve همون ننه حوا ی خودمون.مدل هستن ایشون آمریکائی ولی‌ مثل اینکه در استرالیا کار میکنه 

این بنده خدا هم مهم نیست کیه..اصل  هنر کدبانو گری اوتو کشیه که داره

این خواهرمون هم قهرمان زیبائی اندام و قویترین زن در سوئد هستن

خوندن چهار قل به آدم واجب میشه والله با دیدن این زوج.

بنده بی‌ دلیل با دیدن این عکس یاد نجیب الله زمان فاطمه رجبی سلام الله علیه افتادم


ماشاالله خواهر خدا برکت بده به لنگ و پاچتون


بنده شرحی برای این هنر و خلاقیت و استعداد!!!! ندارم

اینجا یک پرتقال فروش هست که کنار دست ملکه نشسته خودتون پیداش کنید

این آقا احتمالا بهترین شغل دنیا رو داره!!

این هم خانم سارا برگ است که ۸۵۰هزار دلار خرج کرده تا ۱۰۰ جراحی پلاستیک کرده باشه و شبیه باربی بشه!!! ۴۹ساله و دارنده رکورد جهانی‌ بیشترین جراحی پلاستیک دنیا

قباحت داره آقااا !!
خدا رو شکر که تو مملکت ما آبکی‌ و تلخکی‌ ممنوعه

دختر ناز بابا قرار بود فقط مثل هم لباس بپوشیم و عکس بندازیم.قرار نبود به این چیزا کار داشته باشیم!!


از این اتفاق‌ها هم خدا نصیب نکنه

از این تابلوها هم خدا نصیبتون کنه انشاالله

عیدتون مبارک

خوشحالم که همه ملت یکپارچه امیدرضا میرصیافی شدند.

یک سال پیش در چنین روزی امیدرضا میر صیافی هنوز نفس می‌کشید.
اگرچه اضطراب داشت ولی‌ بود تا حرف بزند.
به شدت از دیوار هراس داشت و پرواز را به ماندن ترجیح میداد ولی‌ حقش اینگونه پریدن  نبود.
همانطور که حق آرش رحمانی پور و محمدرضا علی‌ زمانی‌.
همانطور که حق یعقوب مهرنهاد نبود و حق محمد امین ولیان نیست.
وقتی‌ خبر مرگ امیدرضا میرصیافی را شنیدم رقص باطل را مثل رقص شیطان بر مرداب نا‌ برابری دیدم.
گریه کردم و بعد سکوتی که به وبلاگ نویسی و فریاد ختم شد.
سوال امیدرضا سوالی‌ بود که ما سالهاست از هم می پرسیم.
همیشه تو تاکسی و اتوبوس و مترو وقتی‌ فرصتی به هم صحبتی‌ دست میدهد بی‌ آنکه هم را بشناسیم می پرسیم آقای خامنه یی میشود لطفا بابای ما هم باشی‌؟ لطفا ما و کودکان غزه را به یک چشم ببینی‌؟
پیروان ولایت و باطل پرستان یکی‌ را بردند و نمی دانستند,میلیونها به جای او سبز میشود.
درباره احمد کسروی و فرمان قتلی که خمینی و امثالهم برای او صادر کردند.
یاد امیدرضا افتادم و اینکه ۲۸اسفند سال ۸۷ او را به قتل رساندند.
او ولی‌ این روز‌ها با ما بوده و شاد است و اطمینان دارم هر یکی‌ را که به تیغ باطل بکشند هزاران حق فریاد او خواهد شد.
خوشحالم که همه ملت یکپارچه امیدرضا میرصیافی شدند.

۱۳۸۸ اسفند ۲۶, چهارشنبه

گفتگو با بازیگر ایرانی‌ که تغییر جنسیت داده است.

 در فیلم​هایی چون «سربازهای جمعه»، «تیغ ​زن»، «تسویه حساب» و «استشهادی برای خدا» با چهره​ ای زنانه و در «آناهیتا» با چهره ​ای مردانه بازی کرده است.

سامان ارسطو، بازیگر سینما و تئاتر، در گفت​​گو با ویژه​ نامه نوروزی هفته ​نامه چلچراغ، رویای خود را یافتن هویت و عمل جراحی دانست که باید تا 17 فرودین ماه 1389 انجام دهد.
سامان ارسطو که تا یکسال قبل با نام فرزانه ارسطو شناخته می​شد، بعد از عمل جراحی جسارت​ آمیزی که امسال انجام داد، رویای 42 ساله خود را تحقق بخشید و با تغییر جنسیت،​ به جسمی دست یافت که به گفته خود سال​ها مجبور به انکار آن بود.
ارسطو در بخشی از این گفت​​گو درباره تغییر روحیه​ اش بعد از این عمل جراحی، اظهار داشت:​

 حالا کاملاً خوبم. آن وقت​ها توی چشم​هایم فقط و فقط ترس و افسردگی بود. یک پنهان کردن خودم بود. همه​ اش در حال توجیه کردن خودم بودم که ببین من این نیستم که تو می​بینی...»
او در ادامه سخنانش اظهار کرد که از بچگی متوجه شده که بدنش متعلق به خودش نیست و گفت:​

«یادم می​آید پنج سالم بود. خواهرم مدام برای دخترانش و من لباس سفارش می​داد و من اصرار داشتم برایم شلوارک بخرد. یک روز یک پیراهن چین​دار صورتی برایم خرید و تنم کرد. حالم خیلی بد بود و مدام می​گفتم اگر این لباس را درنیاوری پاره​ اش می​کنم. کسی حرفم را گوش نکرد و من در آخر لباس را توی تنم پاره کردم...»
ارسطو یکبار در 24 سالگی به اصرار خانواده ازدواج کرد و بعد از یک روز زندگی با شوهر، از او جدا شد. او در این مقطع به قطعیت رسید که جنسیت او باید تغییر کند و با روانشناس و روانپزشکان نیز گفت​و​گوهایی داشته اما او جسارت عمل جراحی و تغییر جنسیت را سال​ها بعد یافته.
سامان ارسطو اظهار کرد: «من از تنهایی می​ترسیدم. هنوز هم رگه​ هایی از ترس از تنهایی در من وجود دارد. من آدم نترسی هستم، آن​قدر نترس هستم، که الان نشسته​ ام روبرویت و با تو حرف می​زنم. ولی آدم​ها این ترس نهفته ذاتی را دارند. من از تنهایی می​ترسم.»
او در مورد هزینه عمل جراحی و عملی که باید انجام دهد، گفت:

 عمل جراحی مکملی را باید انجام می​دادم که به خاطر مشکلات مالی نتوانستم. حالا هم دکتر کهن​ زاده که جراح من هستند گفتند اگر تا اردیبهشت ماه 89 این عمل را انجام ندهم،​ او دیگر مرا عمل نمی​کند. چون سنم بالا رفته و ریسک کار بالاست... برای عمل به وسایلی نیاز دارم که هزینه آن حدود 12 میلیون می​شود. عمل​های قبلی هم خیلی هزینه داشت که با لطف مهتاب کرامتی هزینه​ هایم پایین آمد.»
سامان ارسطو که بعد از عمل با همسر خود هدی،​زندگی می​کند. باید عمل دوم را انجام دهد تا شناسنامه دریافت کند. او گفت:​

«آرزو دارم شناسنامه داشته باشم، جراحی کنم. بتوانم زندگی​ ام را به خودم و همسرم اثبات کنم. دعا کنید پول عمل جراحی​ام جور شود. دعا کنید...

۱۳۸۸ اسفند ۲۵, سه‌شنبه

خامنه یی جان اغر بخیر مقام تخس حرف نشنو ی عظما!!

هی‌ ما نصیحت می‌کنیم می گیم بابا جان بشین اون جا نفتت رو بخور،تریاکت رو بکش،نماز جمعت رو بالا پایین کن!!
گول این کا گ ب کوفت کاری رو نخور.
کو گوش شنوا؟
گفتیم ما خریم تو آقا بیا و آقائی کن تو قضیه انتخابات دخالت نکن!!
برو بابا تو هم کدوم آقا؟؟
گفتیم ما نمی فهمیم تو والا و از اون بالا بیا مردونگی کن صدای مردم رو بشنو!!
کدوم والا و بالا؟
گفتیم این شیخ و این میر خودی هستن بی‌ خیال اونها!!
خوشکلهای محله تون رو فرستادی در خونه و پارکینگ این بدبختا!
گفتیم این اکبر آقا بد تو و نظام و جیبش رو نمیخواد به حرفش گوش کن!!
جفتک انداختی عین گور خرهای آفریقا.
گفتیم یه فرقی‌ هست بین ریگی و ولیان و سنگ پراکنیهای عاشورا!!
نفهمی چیکارت کنم زدی به اعدام و کشتار خوبها و بدها!
گفتیم این نظام شما و اسلام قربونش برم مسلمونا  نر و ماده  نداره به خدا....
زدی تو کار اسلام و بیضه و این حرفا!
گفتیم یک مدت ساکت بشینیم سر جامون نمیذاری آقا !!
 زدی تو کار چهارشنبه سوری و استفتا !!
نتیجشو دیدی حالا؟!
این هم از چهارشنبه سوری سبز و شاد و گرم امسال ما.
اغر به خیر بچه حرف نشنو...
نگی‌ نگفتیم  بد می‌ بینی‌ از این همه تسخ بازی ..ها؟؟
پینوشت: از عزیزان خیلی‌ با تجربه و با سواد تقاضا مندیم واژه شیرین تسخ،تغس،تخص.. .. .  ،یا هر چی‌ که هست رو ما گشتیم تو فرهنگ لغت پیدا نکردیم درستش رو به ما با مهر آموزش بدن با ذکر منبع.

چند آگهی تبلیغاتی که بین سالهای ۴۸ تا ۵۷ در تلویزیون و سینمای ایران پخش شده اند

۱۳۸۸ اسفند ۲۴, دوشنبه

حکومت عدل,امام زمان و الله جوانهای زخمی را زنده به صلیب می‌کشد.

در هیاهوی ۴شنبه سوری ,اعدام ,تجاوز ,انرژی هسته یی و بیضه اسلام که امام جمعه فرمودند می بایست نجاتش داد!!
 مصاحبه یی خواندم از مادری که برای اولین بار دلم خواست قدرتی‌ داشتم برای یاری.
این حرفها را می‌شنویم و می خوانیم.
 تیتر سایتهای خبریش می‌کنیم .
۴تا حرف قلمبه سلمبه هم درباره اش می‌زنیم و بلاگمان را به روز می‌کنیم.
سر به تاسف تکان می دهیم و چند تا نوچ نوچ و آخ آخ هم پشت بندش.
یک عده یی هم جفنگ می سازند و به اسم طنز سیاسی شهره ی سایت‌های زرد بر وزن نشریات زرد می شوند.
ولی‌ هیچ کدام به عمق فاجعه نظر می اندازیم؟؟
مادر شهید مصطفی کریم بیگی در این مصاحبه خیلی‌ درد دل کرده 
ولی‌ این بخش از مصاحبه مرا در شوک عمیقی فرو برده است
 (قلب و کلیه و بقیه اعضای بدن را برداشته بودند اما ما از این بابت گله ای نداشتیم چون پسرم به همراه دخترم و من همیشه می گفتیم که بعد از مرگ اگر دچار ضربه مغزی شدیم اعضای بدن ما را باید به کسانی که نیاز دارند ببخشند.)
کدام پزشک توانسته اعضای بدن این جوان را بیرون بکشد؟
آیا اعضای بدن مرده به کار می آید؟
آیا مصطفی زخمی بوده؟
آیا جمهوری اسلامی حکومت عدل,امام زمان و الله جوانهای زخمی را زنده به صلیب می‌کشد؟
چه کسی‌ ما را یاری کند؟

۱۳۸۸ اسفند ۲۳, یکشنبه

سخنرانی محمد رضا شاه پهلوی هنگام تاجگذاری



این فیلمها برای ما نسل بعد از انقلاب باید خیلی‌ جذابیت داشته باشه.. سلطنت طلبها یک جور نگاهش می‌کنن...ضد ایرانیهای ولایت فقیه یکجور دیگه..من و دوستانم هم احتمالا به کلمات و جملات و لباس‌ها و .. توجه می‌کنیم.. 
توجه شما به چی‌ جلب می‌شه؟! با دیدن این فیلم!

۱۳۸۸ اسفند ۱۹, چهارشنبه

جوان ۱۶ساله روستایی که ۲ساعت بعد از این مصاحبه اعدام میشود چون به او تجاوز شده...!


روز‌های اول انقلاب,عدالت جمهوری اسلامی و رسیدن به
جامعه آرمانی را در این ویدئو ببینید.






دهانت را به نام زحمت کشان سیستان و بلوچستان باز نکن!

خیلی‌ اتفاقی‌ از وبلاگ پسر بچه نادانی‌ سر درآوردم که به یمن حکومت خدا ستیز جمهوری اسلامی خبرنگار هم هست.
از ریگی نوشته بود....از چگونگی‌ مجازاتش...از اینکه چه باید کرد تا دل خون شده خانواده‌های داغدار آرام بگیرد.
ولی‌ با خواندن مطلب هیچ چیز دستگیر شما نمی‌شود جز اینکه نویسنده بیمار روانی‌ , جنسی‌ و روحی‌ است.
او میگوید (( اول دست و پايش را ببرند!!سرش را مته !!بزنند. سر عبدالحميد را به اجبار!!!! بدهند عبدالمالك با چاقوي كند آرام آرام ببرد!! واقعا هر جور كه فكرش را مي‌كنم مي بينم هيچ جوري نمي‌شود داغ سينه مادران و پدران زحمت كش سيستان را التيام داد !!))

 از اجبار حرف میزند.
از اینکه میشود کسی‌ را به اجبار وادار به بریدن سر کرد.
از التیام میگوید..
التیامی که با توحش به دست میآید.
از مادران و پدران زحمت کش سیستان میگوید.... وااا حیرتا؟!!
چند مقاله از زحمات آنها نوشته یی آقای روزنامه نگار؟
چند خبر از زجرهای شبانه روزیشان تهیه کردی آقای خبرنگار؟
بچه جان آنجا سیستان نیست..سیستان و بلوچستان  ایران است.
آیا تو میدانی‌ زحمت یعنی‌ چه؟
هیچ وقت مجبور بوده یی از چاه تلخ آب بکشی؟
هرگز میدانی‌ آب انباری که زالو و کرم به جانش افتاده یعنی‌ چه؟
هیچ شده کپرهای از کاه و نی‌ ساخته شده ات را بادهای بیابانی و سوزان ببرد و بسوزاند؟
هرگز بچه و نوزادت را در پناه شتر زاییده یی؟
کسی‌ تا به حال شده از تو به جرم لباس بلوچیت بترسد؟
چند بار مجبور شدی به کودکت به جای آب خون شتر بنوشانی؟
چقدر برای سنی بودنت عزیز از دست داده یی؟
چند تا مسجدت را تا به حال خراب کرده اند؟
چند دفعه از طوفان شن کوچ کرده یی؟
هرگز چشم به تلویزیون دوختی که از داشته‌های بچه تهرانیها نفهمی آب دهانت چکیده؟
زنت چند بار از بی‌ دکتری و بی‌ مامایی مرده؟ چندتا از بچه‌هات بی‌ سواد هستن؟
 بی عدالتی و حق کشی و اجحاف و تبعیض و خشونت می‌‌دانی‌ چیست؟
دهانت را به نام  زحمت کشان سیستان!! و بلوچستان باز نکن!
پسر جان اگر آدم‌ها برای رسیدن به عدالت باید این فرمایشات گوه ر بار تو را مجری شوند که ریگی شده بود.
ریگی برای آنچه که خیال میکرد حقش است،با آنهایی که خیال میکرد حقشان است نیمی از این در افشانی‌های تو را انجام داد.
برای ریگی مهم نیست من و مردم او را تقبیح می‌کنیم.خیال می‌کند حقش بوده ..
برای تو هم مهم نیست من و مردم تقبیح ات می‌کنیم چون خیال میکنی‌ این روشها حقت است.

فقط به من بگو.. نه به من نه!! به خودت بگو برتری تو بر ریگی چیست؟

۱۳۸۸ اسفند ۱۷, دوشنبه

قالب عوض شد که بچه‌های ایران راحت تر باشند.

داشتم با قالب صورتیم کلی‌ حال می‌کردم که دوستهای خوب تو ایران گفتن برای دیدنش مشکل دارند.
منم که ذلیل رفاقت!!!
امیدوارم این جدیده چشمهای نازنینتون رو نوازش کنه.
راستی‌ ۳،۴ روزی هست که حسابی‌ مریضم و به زور میام تو نت.
اگر یه وقتی‌ کم پیدا شدم بدونید که حسابی‌ کسل و مریضم
.قلبم ولی‌ با شماست
.راستی‌ چندتا از گلهای عزیزم احوال کتاب رو پرسیدن.
طرح جلد رو هم آماده کردیم
.دیگه ببینیم آقای معروفی‌ گرامی‌ چه میکنند
.خودشون که روی نوروز تاکید دارند.ایشاالله که مشکلی‌ پیش نیاد.
خوش و پیروز و سرافراز باشید
.تا... زود!!

۱۳۸۸ اسفند ۱۴, جمعه

آقای جمهوری اسلامی بگذار مردم محمد امین ولیان بمانند و عبدل مالک ریگی نشوند.

بگذار با سنگ حرف بزنند و به ننگ کشیده نشوند.
بگذار تمدن در ایران باقی‌ بماند و تو حرف بزن و او هم حرف بزند.
گفتگو و شعار و سنگ را به انتحاری و سر بریدن تعمیم نده.
بگذار فرقی‌ باشد بین بسته شدن پرونده زندگی‌ ریگی و محمد امین ولیان.
بگذار آدم‌ها یادشان نرود جایگاهشان از ولیان بودن نباید به ریگی تغییر کند.


هر دو از یک نسل یکی‌ سنگ اندازی کرده و دیگری مظلوم کشی بگذار سنگ انداز‌ها بدانند خوب کردند که به بمب اندازی نرفتند.
بگذار بدانیم که سنگ پراکنی و بمب گذاری فرق دارد.
بگذار به کودک بلوچستان بیاموزیم سنگ بزند اعدام نمی‌شود.بگذار راه بازیش به سنگ ختم شود و نه به جنگ.
بگذار نشوند ریگی که عموها و داییها و همشهریها را به جرم حرف زدن و سنی بودن و برابری خواهی‌ کشتید.. نرمتر از سنگ اندازی جنگیدند ولی‌ شما کشتید و او فرقی‌ در پایان خودش ندید شما که بهتر میدانید از سنگ و اسلحه کدام را برگزید !!!
بگذار سنگ‌هایی‌ که برای غزه حلال است برای ما هم باشد.
بگذار اسلحه را به خودمان حرام بدانیم.
بگذار خشم مردم تو سنگ و شعار و شال سبز خلاصه شود.
فاصله عمیق و طولانی‌ که میان سنگ است و بمب با اعدام ((ولیان)) کوتاه و سطحی نکن.

۱۳۸۸ اسفند ۱۳, پنجشنبه

شعری از پروین اعتصامی بعد از کشف حجاب

زن در ايران، پيش از اين گويى كه ايرانى نبود
پيشه اش جز تيره روزى و پريشانى نبود
زندگى و ‌‌‌‌‌‌مــرگش اندر كنج عزلت‌ مى‌گذشت
زن چه بود آن روزها، گــــر زان كه زندانى نبود

كس چو زن، انـــدر سياهى قرن ها منزل نكرد
كس چو زن، در معبد سالوس قربانى نبود
در عدالتخانه‌ انصاف، زن شاهد نداشت
در دبستان فصيلت، زن دبستانى نبود

دادخواهى هــــاى زن مى ‌ماند عمرى بى ‌جواب
آشكارا بود اين بى داد، پنهانى نبود
از براى زن به ميدان فراخ زندگى
سرنوشت و قسمتى، جز تنگ ميدانى نبود

نود دانش را زچشم زن نهان مى ‌داشتند
اين ندانستن ز پستى و گرانجانى نبود
چشم و دل را پرده مى‌ بايست، امـا از عفاف
چادر پوسيده، بنياد مسلمانى نبود

۱۳۸۸ اسفند ۱۲, چهارشنبه

عجایب‌ی از آنچه بشر خلق کرده است

خانه کج در لهستان



جنگل حلزونی یا مارپیچ در آلمان.البته این فقط یه ساختمون ساده است نه جنگل

قصر ایده‌ال فردیناند در فرانسه


کتابخانه عمومی‌ کانزاس سیتی در ایالت میسوری آمریکا



مسجد بزرگ( به نظر من که بزرگ نیست ولی‌ عجیبه)در مالی‌


بارسلون اسپانیا (لاپدرو)


کلیسای ساینت مایکل در فرانسه



کلیسایی روی تپه،اسمش اینه و در لوکزامبورگ.


این قبری هم که می‌بینید قبر نیست.کلیساست.اون زیر خدا هبوط میکنه و مسیح شفا میده و ..خلاصه یه چیزیه تو مایه‌های چاه جمکران خودمون.از نوع اتیوپیا ایش



۱۳۸۸ اسفند ۱۱, سه‌شنبه

بازمانده هولوکاست وقتی می فهمد ایرانی ام می گوید: بیا ببوسمت بچه شیرینم.بگذار سیاستمداران به جهنم بروند.



امروز از طرف یکی از همکاران همسرم برای گلکاری دعوت شده بودیم.
وقتی به محل قرار رفتیم فهمیدیم خانه سالمندان است.
ولی یک خانه سالمندان معمولی نبود.بازماندگان هولوکاست در جمهوری چک بودند.
حقیقتش را بخواهید اول که فهمیدیم یک مکان یهودی است فکر کردیم در لانه زنبور هستیم و اگر بفهمند من ایرانی ام تکه تکه ام می کنند.
مرد محترمی پرسید آیا دوست داریم پیش از گلکاری گشتی بزنیم؟
ساختمان بسیار زیبایی که حدود ۶۰ پیرزن و پیرمرد را روی چشمشان نگه می داشتند.
اتاقهایی برای کار دستی و استراحت.اتاقهای خصوصی  برای خودشان.اتاق موزیک و مهمان داری و ....
خلاصه به گلکاری که رسیدیم با پیرزن و پیرمردهایی رو به رو شدیم که تنها بودند و روی ویلچر.
هیچ کدامشان معمولی حرکت نمی کردند اما خنده رو و چشم انتظار بودند.
از آنجایی که ما به زبان چکی مسلط نیستیم سرمان به گلها گرم شد و فقط وقتی از کنارشان می گذشتیم به یک (دوبری دن) در زبان چکی یعنی سلام و روز خوش قناعت می کردیم.
یک ساعتی گذشت و صدای پیر و خسته ای را شنیدم که انگلیسی حرف می زد و با سگ دوستمان بازی می کرد.به طرفش رفتم و سلام کردم.جوابم را داد و گفت:
اهل کجایی شیرینم؟sweet heart
جواب دادم ایران.فورن اشک جمع شده در چشمهاش رو جاری کرد و گفت:
..و من اسراییلی هستم.بیا ببوسمت بچه شیرینم sweet child.بگذار سیاستمداران به جهنم بروند.
اسمش اولگاست.اصرار داشت مرا بیشتر ببیند.می گفت ما اسراییلیها و ایرانیها تنها آدمهایی در دنیا هستیم که هیچ مشکلی با هم نداریم زیرا مرز مشترکی میان کشورهایمان نیست و در طول تاریخ جنگی نداشته ایم.
از کورش گفت و اینکه یهودی ها رو در اون زمان آزاد گذاشته و یهودیها دوستش دارند.
از شباهت چهره های ایرانی و ایتالیایی و اسراییلی گفت و از یهودیهای ایران که بسیار هستند و بلاخره از چرایی انکار هولوکاست توسط ما؟؟!!
برایش توضیح دادم که احمدی نژاد ما نیست و ما مردم آنها را دوست و باور داریم.
از من خواهش کرد بیشتر او را ببینم تا برایم از هولوکاست بگوید.از عزیزانی که از دست داده.از چگونگی زنده ماندن خودش و از حقیقت محضی که به گفته او یک دیوانه در دنیا پیدا شده و انکارش می کند.

من و اولگا

۱۳۸۸ اسفند ۱۰, دوشنبه

زندگی‌ ما در پراگ

وقتی‌ از کلن آلمان وارد پراگ شدیم هر دوی ما من و احمد گفتیم وای چه هوایی چه با حال چقدر از آلمان شیرازی تره؟!
آخه من و احمد شیرازی هستیم و معیار سنجش هوا برای ما شیراز.
اون روز احمد هم که سالهای زیادی آلمان زندگی‌ کرده گفت:
 آره اینجا هواش به همون خوبی‌ آلمان ولی‌ خشک تره و بهتر.
هرجا رفتیم مردم انگلیسی بلد بودن.
این هرجا که میگم برای اونروز‌ها خونه سازمانی بود و تاکسی و فرودگاه و رستوران و ایستگاه قطار!! داشته باشید حالا.
همه چی‌ خوب پیش رفت و کار احمد درست شد و ما خوشحال زندگی‌ رو شروع کردیم.
اینترنتی دنبال خونه گشتیم و صاحب خونه خیلی‌ خوبی‌ هم گیرمون اومد.و البته یک خونه خوب خدا رو شکر.
کم کم من تنها شدم احمد از صبح میره سر کار و من تنها مشغول اینترنت و نوشتن میشم.
خرید کردنها شروع شد.
مریض شدن و اقامت گرفتن و به ادارات نیاز پیدا کردن و  و و و....رفتار مردم.
پراگ ۱میلیون جمیت داره و کلّ چک ۱۰میلیون.به آلمان خیلی‌ نزدیکه و مردم اکثرا آلمانی‌ هم بلدن.قدیمیها البته.جدیدها انگلیسی.
مردم اینجا ترجیح میدن انگلیسی حرف نزنند.
تو اداره پلیس که رفتیم برای مسائل اقامتیم یک کلمه حرف نزدن.
اداره خارجیها بود ولی‌ ما رو به گریه انداختن.
جلسه بعد مجبور شدیم مترجم ببریم.
بقالیهای ویتنامی اینجا بهترین منبع خرید‌های روزانه است.
 فروشگاه بزرگ چکی‌ زیاده و قیمتها بد نیست.
اینجا هم جزو ۳۲ کشور اتحادیه اروپاست ولی‌ واحد پولشون یورو نیست. کرون چک است و حتا یک کرونی با ارزش.هر ۱۸کرون یک دلاره.
مالیات هم زیاده.برای ما که یک سوم حقوق.
تلفن خیلی‌ گرونه.ما تو خونه تلفن نگرفتیم چون حتا اگر زنگ نمیزدیم مالیاتش ۵۰۰ کرون در ماه بود.
موبایل هم گرونه ولی‌ خوب لازمه دیگه.
اینترنت ارزونه همیشه آن لاین هستیم ولی‌ مثل اینکه مودم ما ایراد داره و گاهی‌ در روز قاطی‌ میکنه.
اینجا میشه راحت ماشین داشت ولی‌ خیابونها به قول ما شیرازیها  اونقدر تنگ و ترش که با مترو و تراموا حرکت کردن خیلی‌ راحت تره.
بلیت ارزون نیست ولی‌ بلیت سالانه و ماهانه کارتی خوبه.
البته گرفتن همین کارت هم واسه ما دردسر بود.اول برو یه جا فرم پر کن.فرم انگلیسی هم نداشتن.بعد صبر کن پست بهت خبر بده.بعد برو پست اون کارت رو بگیر و بعد برو اداره بلیت کارتت اکتیو بشه.
سگ‌ داری بیداد میکنه.تقریبا تو همه خونه‌ها هست.
اینجا از دوستهای خارجی‌ می‌شنوم که میگن چکیها گستاخ هستن.من کم برخورد کردم ولی‌ دوستهای روس،لهستانی،ترکمن و آمریکائی که داشتم همه متفق القول هستن.
مردم خوش پوش هستن و مرتب.
بهتر از آلمانیها بودن به نظر من.آلمانیها راحت تر هستن.
نژاد پرستی‌ و بیکلاسی البته تو اینها دیده می‌شه ولی‌ من تو آلمان ندیدم.
وای که اینجا آب دماغ رو خالی‌ کردن خیلی‌ عادیه.
به دکتر نیاز پیدا کردن که دیگه از اصول زندگیه.
یکی‌ از زن و شوهر‌های خوب ایرانی‌ که آقا از بچه‌های خوب و موفق رادیو فرداست گفتن تنتون رو چرب کنید که اینجا اگر رفتید دکتر و بیمارستان با اعصاب مریض و دلشکسته و دلخور برگردید چون خیلی‌ بد رفتار هستن.
طفلکیها هم زیاد پول در این رابطه خرج کرده بودن هم بد خلقی‌ دیده بودن.
آدرس یک دکتر خوب و آدرس مغازه عربی‌ که گوشت گوسفند داشته باشه هم بهمون یاد دادن.
اینجا بقالی و رستوران ایرانی‌ نیست.
.ایرانی‌  هم زیاد نیست.زیر ۱۰۰۰ نفر رادیویی‌ها و خانواده هاشون.حتما خیلی‌ کمتر هم سفارتیها و کمتر از اون هم حتما دانشجو.
ولی‌ ما رفتیم دندون پزشکی‌ و منشی‌ اومد پایین ما رو برد بالا.یک آقائی اومد دم در با خوشرویی پالتوهامون رو گرفت.چائی و قهوه تعارف کرد.منشی‌ شخصی‌ دکتر اومد با سلام و صلوات بردمون تو و خانوم دکتر هم یهویی تو در ظاهر شد و دست داد و گفت اسمش جولیاست.
با همه خوبی‌ها و بدیها گاهی‌ اینجا اونقدر عصبانی میشم که میگم قربون همون اتاق خودم که هرکاریش میکردیم سرد بود
 و پنجره یی دآشت رو به پاسیو و دیوار.

همون خیابونهای نکبت زده ی شهر که وقتی‌ نیم ساعت میرفتم بیرون میامدم بوی دود ماشینها سیاهم کرده بود و انگار رفتی‌ مکانیکی.
همون شهری که محال بود برگردم خونه دعوا نکرده باشم.
پریدن به پسرهای بی‌ ادب و هیز کار همیشگی‌ من بود.
یک بار هم مشت زدم به صورت یکیش که دستم شکست و دکتر فهمید کیست توی استخونم هست.عدو شده بود سبب خیر..
هروقت به اینجای قضیه تو شهر و دیارم میرسم استاپ می‌کنم.
همه جای دنیا خوبی‌ هست بدی هم هست.

این رفتار دیگه چیزی نیست که با تغییر رژیم عوض بشه.این مشکل فرهنگی‌ ماست.
بعد میگم خوبه که اینجا هستم.آخه اینجا خوشکلترین هم که باشی‌ هیچکس بهت کار نداره.

باعث می‌شه وقتی‌ رفتم تو اداره پست و هیچکس از ۱۸تا کارمند اونجا انگلیسی بلد نیست یاد ایران نیفتم و نگم مرده شورتون رو ببره که یک کلمه انگلیسی نمیدونید.
این عکس‌ها رو هم احمد از اینجا گرفته





عکس‌های شهر رو همش برفی بوده امسال زیاد نداریم.اگر هم هست ما  توش هستیم.بعد بیشتر میذارم.اینها نزدیک خونه ماست
یکی‌ از زشت‌ترین برج‌های دنیا هم اینجا نزدیک به خونه ماست.حتما ازش عکس میگیرم و میگذارم