۱۳۹۳ خرداد ۱۴, چهارشنبه

برای آنها که در ( دهه ی شصت ) کودکی کرده اند.



اینقدر به من نگو « نوستالژی باز » ،
وقتی
در زادگاه « پت و مت » زندگی می کنم ،
نمی توانم از آن بگریزم!
وقتی « تام »با دوستم ازدواج کرده
و « جری » همسایه ی طبقه پایینمان شده!
« دکتر ارنست » متخصص ارتوپدی ام است
و « فلونه » استاد مارکتینگم در کالج .
من دیگر نوستالژی باز نیستم ،
وقتی « دنی » در کوه های آلپ پیتزا فروشی دارد
و « آنِت » سر کوچه مان صندوق دار یک هایپر مارکت است ،
حتا « لوسین » روی پل چارلز عروسکهای چوبی می فروشد ،
به من نگو « نوستالژی باز » ،
وقتی « سند باد و علی بابا » در چین شده اند « وبسایت » ،
« لوسیمه » در باشگاه مرا می دواند ،
و « پرین » در بنگاه معاملات املاکی برایم خانه می خرد ،
وقتی به « سباستین » ماشین می فروشم ،
از « بولک و لولک » در لهستان ظروف سرامیک می خرم ،
مو و ابروهایم را به قیچی « نل » می سپارم ،
وقتی « روباه مکار » حاکم است ،
و « پینوکیو » رییس جمهور!
« نوستالژی بازی » از من رد شده ! در هم حل شده ایم.
« پریسا ، خرداد 93 ، پراگ»

۱۳۹۲ دی ۲۳, دوشنبه

فیلم پرویز‍, جامعه ی مجنون ساز ایرانی!

در جشنواره ی فیلمهای ایرانی پراگ فیلمی دیدم به نام «پرویز» ساخته ی مجید برزگر. اگرچه خیلی ها وقتی تیتراژ پایانی فیلم بر پرده ی سینما نشست با طنازی پرسیدند ؛خوب قسمت دوم اش کی پخش می شود؟» ولی به شخصه پس از « میراث من جنون» ساخته ی مهدی فخیم زاده هرگز فیلمی به این متفاوتی و گیرایی ندیده بودم و این در حالیست که من همیشه و هر فیلمی حتا فیلم بد و بازاری را تماشا می کنم.
فیلم پرویز داستان پیر پسر! ی به نام پرویز است که در آستانه ی پنجاه سالگی و چاقی بی حد و مفرط، از یک انسان بی آزار و اصطلاحن به در بخور، به فردی خطرناک و نیمه جانی تبدیل می شود.و شما اگر دقت کنید و باهوش باشید و اهل اندیشه، متوجه می شوید که او هرچه هست و هرچه می شود ثمره ی جامعه است. شما در این فیلم می توانید اهالی یک مجتمع مسکونی را ببینید که بی توجه به منافع انسانی و جمعی و ( بنی آدم اعضای یکدیگرند)  منافع خود را برتر می دانند و بی اختیار ظالمانی می شوند که مظلوم را به مجنونی خطرناک تبدیل می کند. در این فیلم شما می توانید جامعه ی کوچک پیرامون پرویز و او را، سمبولیک به ابعاد وسیع کشوری و حکومتی تبدیل کنید و متوجه شوید که چگونه هر دیکتاتور،ستمگر، مظلوم و ظلمی ، زنجیره وار ثمره ی ندانم کاری و کم خردی و خودخواهی جمعی است.
دیدن این فیلم را اگر برایتان میسر شد از دست ندهید.

۱۳۹۲ دی ۹, دوشنبه

خانم شهردار!

آدم نمی داند از شنیدن بعضی خبرها خوشحال باشد یا غمگین. مثلن همین شهردار شدن یک دخترخانم بیست و شش ساله ی قطعن با لیاقت، سامیه بلوچ زهی. وقتی خبر را خواندم از اینکه سمت انتخابی به او رسیده و نه انتصابی بسیار خوشحال شدم. زیرا پیش از این هم زنان بسیاری در حوزه های مدیریتی  توسط دولت ها  به کار دعوت شده بودند. مانند خانم حمیرا ریگی که در مقطعی بخشدار مرکزی چابهار بود. اما انتخاب یک زن توسط مردانی از اعضای شورای شهر که از جنس همان سنت ها و بسته بودنها و کم سوادی های منطقه هستند، نوید خوشی از تغییر می دهد. آن بخش از ایران که در بی خبری اش هستیم و حکومت به آن بی مهری می کند و تصوراتی که القا کرده است ورای تصور ماست  با این خبر توجه ها را به خودش جلب کرد.
اما آن جایی که آدم ناراحت می شود مربوط به زمان است. به آنچه که ما را در زمره ی کشورهای جهان سومی قرار می دهد. در سال 1342 خمینی و انصارش!! فریاد وا اسلاما وا ناموسا وا مصیبتا سر دادند فقط به دلیل اینکه حکومت وقت ( حتا پیش تر از سوییس ) به نیمی از جامعه یعنی زنان حق رای می داد و پس از آن زنان لایق و خبره ای به جمع وزرا و وکلا و قضات  و... پیوستند.
.... و امروز ما از اینکه یک دختر خانم شهردار یک شهر هزار نفره  شده است - یک چیزی شبیه ریش سفید فامیل( چون معمولن در شهرهای کوچک همه فامیل و یا آشنای نزدیک هستند)- خوشحالیم.
 یک جورهایی  مجبوریم چشم به پست رفتمان  ببندیم و به شروع دوباره امیدوار باشیم.

۱۳۹۲ دی ۲, دوشنبه

فراموشی!

یک روز حتمن برایتان می گویم که چه چیزهایی سبب می شود آدم خودش را فراموش کند. هرچند یکی از این موارد مادر شدن است، البته من هنوز خودم هستم :-)  در مواردی همسر شدن... و البته دیده شده، هرچند نادر، پدر شدن! و البته به نظرم بیشتر در جهان سوم این موردها سبب می شوند آدم خودش را یادش برود. ولی به هر حال من مدتی است که نه به این دلایل، که به دلایلی، احساس می کنم آن آدم قدیم نیستم.
قدیم یعنی همین چهار،شش یا هفت سال پیش. به نظر می رسد وقتی درس و کالج سرگرمم کرد، دست از سر خودم و خواننده برداشتم، ولی راستش را بخواهید نوشتن بخشی از وجود من است نه مستمسکی برای سرگرمی.
حالا می فهمم که دلیلش فقط درس نبود. می خواهم سربسته بگویم، فعلن، ولی وقتی هرچه که می نویسید سیاسی است و شما سواد سیاسی ندارید و دیگر دلتان با گفتن حقیقت خنک نمی شود! وقتی هرچه می گویید  از نظر یکی مثل خوره به روحتان ایراد دار است،اتفاقی که می افتد این است که شما از نوشتن سرخورده می شوید. مثلن فکر کنید هربار شما درباره ی روزتان می نویسید مادر یا خواهر یا پدرتان بخواند و اعتراض کند که چرا این را مطرح کردی،فلان موضوع خصوصی است،منظورت از بیان آن قضیه چه بود! بعد تو هرچقدر هم بزرگ شده باشی خیال می کنی موجود نفهم کودنی هستی که باید افسارت را بگیرند و حتا مرده ای که در کوچه پشتی بر دوش می برند نشانه ی بارز خطای توست!؟ :-)   نه اینکه خدای نکرده خیال کنید من گرفتار چنین قضایایی بودم و هستم، فقط خواستم بدانید فراموشی ریشه های متفاوتی دارد.

۱۳۹۲ مرداد ۳۱, پنجشنبه

همینکه هاله ندارد کافیست...

چند روز پیش قبل از آنکه صفحه ی فیسبوکم را ببندم دوستی استاتوس زده بود « برایم مهم نیست روحانی چه قولهایی داده و چندتایش عملی می شود! همینکه مدعی هاله نیست به رای دادنم افتخار می کنم».
نویسنده ی مطلب دوستی بیست و نه ساله- ضد دین- ضد مذهب و موافق رابطه ی جنسی گروهی خانوداگی- فوق لیسانس مدیریت و استادیار دانشگاه است.
هرچند من قصد ندارم بگویم اینها صفاتی خوب یا بد هستند و یا تفتیش عقاید کنم اما با خودم فکر می کردم; چند درصد آدمهای دنیا در بزنگاه های تاریخی به آنچه که هستند و می خواهند و می بایست! فکر می کنند؟
 

۱۳۹۲ مرداد ۲۷, یکشنبه

بای بای. فیس! بوغ

برای برخی در آمریکا مکانی برای یافتن عشق است و در اروپا برای همکاری گروهی دانش آموزان و در جهان عرب برای قرارهای انقلابی. برای ما جاییست عجیب و غریب برای متعجب  کردن آنهایی که دوستمان دارند.
خوشحالم که دیگر عضو نیستم و می توانم به نوشتن و خواندن بپردازم.
حالا برای شروع وبلاگ نویسی مجله ای الکترونیکی را با شما قسمت می کنم. ایران و خاورمیانه

۱۳۹۲ خرداد ۲۶, یکشنبه

پرزدینته بنفش ایرانی

حسن ای فریدون ِ روحانی
پرزیدنته بنفش ِ ایرانی


نکند رای ملت ببری
نشود دگر از تو هیچ خبری!

نکند همچو سید خندان  بشوی
تدارکاتچیِ گریان بشوی


نکند در سوریه ادامه دهی
 آبروی رای دهندگان ببری

قول داده ای پِِیِ اتم نروی  دل به اشتون و امثالهم بدهی

حسن , عاقا دلش اتمیست می دانی؟
پر از شعارستُ کوتاه بیا نیست میدانی؟

شایدم تو بهتر میدانی
عاقا خودش کم آورده حیوانی

دیده مملکت روبه نابودیست
از آنطرف حرف حضرتش یکیست

"چه کنیم چه نکنیم مشاورین؟
تو بگو حسن پسرم آورین!

وضع نظام حسن خطرناک است
 آقازاده ام  از آینده بیمناک است

حصرها را بشکنم؟ آخر حسن
رهبرم من با بصیرت پیلتن
یک غروری دارم و کله خری
آبروی من چه پس آقا فری؟
هاشمی؟ اکبر؟ حرفش را نزن
 دخترش هارَست پسرهاش تیغ زن
 خاتمی را رو کنم؟ اصلن نگو
خوش لباسست و رفیق ِ گفتگو

کیست بهتر از خودت آخر حسن؟
پیشرو اصلن نترس باقیش با من"

حسن ای فریدون ِ روحانی  چهره ات مهربان گذشته ات جانی


گفته ای سر عهدت می مانی    تو که قولی ندادی حیوانی

تو فقط گفته ای هسته ای کمتر    سرهنگ نیستی و حقوقدانی

نه از حجاب زنان گفته ای       نه از آزادی بیان گفته ای

نه ازجنبش سبز سهراب و ندا   نه از رفقای قدیمت و زندان گفته ای

حسن ای فریدون ِ روحانی     پرزیدنته بنفش ِ ایرانی

اینهمه رنگِ خدا,آخر بنفش؟    رنگ ِ خنثا رنگِ بی ربط با درفش؟

سرخ را بهتر ندیدی رنگِ خون؟    یا سفید صلح و سبزِ بیشه گون؟

سبز رنگ فتنه است حق با شماست   از گذشته گفتن من هم خطاست



(پریسا صفرپور خرداد ۹۲)

۱۳۹۲ خرداد ۲۲, چهارشنبه

آیا ۴ سال دیگر که اصغر حجازی از بیت رهبری و سردار نقدی و جلیلی کاندیدا باشند می بایست برویم به جلیلی به عنوان آدم معدل تر رای بدهیم؟


بحث انتخابات آنقدر داغ شده و ملت تصمیم گرفته اند برای ۳۴ امین سال متوالی به دیکتاتور رای بدهند که نتوانستم نظرم را نگویم. بلاخره من هم قطره ای از همان دریا هستم و حق دارم بگویم رای نمی دهم. دوستان عزیزتر از جانم ۱۰۰ بار پرسیده اند چرا؟ چرا باید منفعل باشیم؟ بنده که غلط کرده ام به کسی بگویم منفعل باشیم فقط می گویم من جور دیگری مبارزه کرده ام. امروز هم که ایران نیستم روش مبارزه ام فرق دارد و هرگز منفعل نبوده ام. اما چند سوال دارم:
- تصور نمی کنید حکایت فاعلهای آن داستان ِمعروف امروز تبدیل شده است به کاندیداهای رنگارنگ؟
- آیا ۴ سال دیگر که اصغر حجازی از بیت رهبری و سردار نقدی و رادان و جلیلی کاندیدا باشند می بایست برویم به جلیلی به عنوان آدم معدل تر رای بدهیم؟
- آیا خواسته های ما از زندگی اینقدر حداقلی شده؟ و نمی دانیم که حکومت بیش از پیش فشار وارد خواهد کرد و ما همچنان میزان طاقت مان را به آنها نشان می دهیم و به هر ۴ سال یکبار شوی انتخاباتی راضی هستیم؟
- فکر نمی کنید با حضور پای صندوقهای رای داریم این پیام را می دهیم که دیکتاتور جان ما به حداقل ها راضی هستیم. ادامه بدهید. فقط قربان دست تان فاعلها را بیشتر کنید؟
- آیا به این فکر کرده اید که اگر حضور پای صندوقهای رای ادامه پیدا کند جهان به غیر مشروع بودن حکومت جمهوری اسلامی شک می کند و همه ی اشتباهات بزرگ و فاحش ِ رژیم به پای ملت هم نوشته می شود؟
- آیا بهتر نیست اعتراضاتمان را در چهارچوب خودمان به حکومت تحمیل کنیم و نه هر چهار سال یکبار در دامِ شوی آنها؟

۱۳۹۱ اسفند ۱۸, جمعه

ما ز ؛ زن؛ بودن پریشان گشته ایم مرحمت فرموده ما را ؛ نر؛ کنید!

از وقتی خودم را شناختم "بغض" بودم ولی می خواهند به من غالب کنند "زن" هستم. برایش قیمت گذاشته اند و آن را برای خودشان ارزان کرده اند و به خودم گران می فروشند.
وقتی خدا آدم را آفرید اسم مرا حداقل "آدمک,آدمی,آدمو,آدما" و از این چیزهای مربوط به "آدم" نگذاشت و نه با تبعیض که با مصلحت!! مرا "حوا " نامید.
در طول تاریخ  بنا به مصلحت و گاهی بنا به نسبت!! اسمهای زیادی برایم گذاشتند.
 جنین که شدم اسمم از غیب "دختر" بود ولی به دنیا که آمدم شدم لیلا, زری, سارا, پری, سیمین, فری....
تا شش هفت سالگی "ملوسک" صدایم میکردند و تا ۱۱ سالگی "آتش پاره."
از آن به بعد با هر موقعیت اسمها جدیدتر شد.در جمع شوهردارها "دختره ی چشم و گوش بسته" بودم و در جمع مردان "هلوی پوست کنده."
 در راه دبیرستان "عشق من" میشدم و در دبیرستان "خرفت سروگوش جنبیده".
قصاب محل "نورچشمی" صدایم میکرد و راننده تاکسی بعد از نپذیرفتن نگاه های آیینه ای "پتیاره" .
برای شوهرخواهر "نان زیر کباب" و برای همسر برادر "عایشه و قطامه" .
پسرهمسایه مرا "آرزو" میدانست و مادرش "هرزه".
عاشق که شدم اسمم را گذاشتند "فاحشه" و بعد از دلزدگی شدم "دمدمی مزاج ِدیوانه."
پای سفره ی عقد صدایم کردند "دوشیزه ی باکره" و بعد از تو سری خوردنها "ضعیفه ی ناشزه."
 برای پدر بسته به شنیده هایش از درو همسایه یک وقتهایی "جواهر کمیاب" بودم و گاهی "یابوی رمیده."
گاهی برای مادرم "معلم" بودم و او معمولن صدایم می کرد "سلیطه."
موقع حق خواهی "آتش بیار معرکه" و در صورت سکوت "اُممل بی بته".
چشم و گوش بسته و بیدریغ که محبت میکردم میشدم "فرشته" و موقع تقاضای چیزی"عقده ای ِاَجنه".
دخترم با صدای شنیدن پایم به پشت خطی میگفت "اینهم ننه فولادزره". پسرم صدایم میکرد "حاج خانم بی حوصله." برای خواهرشوهر "این زنیکه "بودم و برای مادرش "عفریته."
گاهی "خاله" گاهی "عمه." بعضی وقتها "خانمِ بنده"....
یک روز هم به من می گویند "زن" و تبریک می فرستند. فردایش دچار همان چندگانگی ِ همیشه...

پریسا صفرپور 
پراگ اسفند ۹۱

۱۳۹۱ بهمن ۹, دوشنبه

شنگول را به سیخ کشیدند. منگول کراک و زیتون می زند.حبه ی انگور گوشتش را فروخت.

نه یکی بود نه یکی هست.
 همه چی بود غیر از خدا.
در جنگل سرسبزی که بزبز قندی زندگی می کرد, روباه و کفتار و موشهای فاضلاب شیر را کشتند و خودشان را سلطان کردند. مدتی به این منوال گذشت.کم کم روباه و کفتار ترسیدند و موشهای فاضلاب را خوردند.
کمی گذشت و کفتار هم از زیرکی روباه ترسید و دم او را چید و پرتش کرد به یک گوشه ی جنگل.
وقتی موشهای کثیف فراری یا تمام شدند کفتار دلش خرگوش و سنجاب خواست. کم کم دلش حیوانهای گنده تر خواست. فهمیده بود که باید شیر و پلنگ و ببر و یوز بخورد. چون بره ها و بزها سرشان به چریدن ِ ذره ای علف گرم بود و کاری به کارش نداشتند.
کفتار پیر از گرگ ها خواست هر جانوری که ممکن است "سرش بوی سبزی" بگیرد را برایش به سیخ بکشند.
 فیل و میمون و بز و شیرش فرقی ندارد.
یک روز بزبز قندی رفت علف بیاورد. ولی دیگر علفی در جنگل نمانده بود. یا در آتش کینه ی روباه و کفتار سوخته بودند و یا زیر پای گرگهای همیشه دونده و شکاری لهیده بودند و یا بره های فربه تر چریده بودند.
علف تمام شده بود. خواست شیرش را بفروشد. ولی گفتند شیر را با پستانش می خرند. بزبزقندی پستان را فروخت ولی مامان بزی بی پستان را کسی نمی خواهد.
گرگ شنیده بود کله ی شنگول بوی سبزی می دهد. در خانه را شکستند و او را بردند و برای کفتار به سیخ کشیدند.منگول نتوانست تکان بخورد. کراک و زیتون زده گوشه ای لمیده بود.
حبه ی انگور گرسنه و تنها و درمانده رفت شیرش را بفروشد. گفتند تو که هنوز پستان نداری که شیر داشته باشی ولی گوشتت خوب است. برای بزم شبانه ی اهالی, گوشت ِخوبی هستی. حبه ی انگور خودش را به بزمهای شبانه ی اهالی فروخت.
اگر جویای حال خاله سوسکه و خرگوش بازیگوش و عروسک قرمز پوش و حسنی هستی وضعشان همین است.
این قصه را گفتم که بیدار تر شوی. خوب است که چشمهایت از ترس از حدقه در آمده فرزندم. بیدار شو...
دیگر وقت ِ نخوابیدن است.
( پریسا صفرپور-نهم بهمن ۱۳۹۱)